Thursday, February 5, 2009

بفرمائید چند دقیقه زیر نور مهتاب بنشینید.
با شما حرف دارم.
از شما سئوال دارم. از شما، از خودم، از همه هم خاکانم. چطور شد که به این جا رسیدیم؟
یادتان هست غروب ها که می رسید مادر و خواهرها حیاط را جارو می زدند، باغچه ها را آب میدادند، فرش ها را روی موزائیک های دم کرده می انداختند، سماورها را روشن می کردند، سفره ها را می انداختند و همه را به خوردن شام دعوت می کردند؟
از یک اطاق پدر بزرگ و مادر بزرگ بیرون می آمدند، از یک اطاق پدر و مادر، از اطاقی دیگر خواهر و داماد سرخانه، از دیگر اطاق برادر و عروس تازه اش؟ یادتان هست که سه نسل با هم دور سفره می نشستیم، نور چراغ زنبوری را زیاد می کردیم و با هم غذای اندکی را که آماده شده بود میخوردیم؟ یادتان هست سر به سر پدر بزرگ می گذاشتیم و سر خوردن مغز استخوان آبگوشت با برادران دیگرمان دعوا می کردیم؟
یادتان هست که بعد از خوردن شام، پدر بزرگ برایمان شاهنامه میخواند؟ پدر یا نصیحت مان می کرد که سر براه باشیم و درس بخوانیم و یا داستان کربلا را با اشک برایمان تعریف می کرد؟
یادتان هست که مادر دو تا کتلت توی بشقاب میگذاشت و ما به بهانه بردن کتلت ها و به شوق دیدن دختر همسایه روانه خانه آنان می شدیم؟ یادتان هست سر سفره غذا همسایه بغلی سرش را از روی دیوار به خانه ما می کشید و از مادر دوتا پیاز یا یک تکه نان قرض می کرد؟
یادتان هست بحث بعد از شام سراغ گرفتن از خاله و عمه و عمو بود و قرار مسافرت بعدی؟ یادتان هست که یک مرتبه درب خانه باز می شد و یک دسته میهمان از شهرستان می رسید و صفای خانه را دو چندان می کرد؟ یادتان هست؟
اگر هست می توانید بگوئید چطور شد که به این جا رسیدیم؟
تا شما فکر کنید و جواب بدهید اجازه میخواهم نظر خودم را بگویم:
ما سر سفره خانواده محبت را چشیدیم، غذا را خوریم، درس را خواندیم و رشد کردیم. بزرگ و بزرگ تر شدیم. زندگی گذشته را سخت پنداشتیم. با فکر و فلسفه و هنر آشنا شدیم. سبیل در آوردیم. کتابهای ممنوعه خواندیم و با دوستان هم مدرسه ئی به بحث و جدل پرداختیم. برای انسان ارزش و احترام بالاتری را خواستیم. به قوانین حاکم در جامعه مان اعتراض کردیم و دست آوردهای تکنولوژی را یکی پس از دیگری با آغوش باز پذیرفتیم. ما رشد کردیم و اعتراض و قبول را لازمه رشد می دیدیم.
رشد، چشم ما را به خیلی چیزها نیز بسته بود. ناگاه متوجه شدیم که پدر بزرگ و مادر بزرگ عمرشان را به ما داده اند و رفته اند. فرصت نداشتیم که شاهنامه شان را مرور کنیم. این عادت را در مورد کتاب های دیگر هم اجرا کردیم. رشد فرصت بسیاری به ما نمی داد. بهمین دلیل آن کتابها را در بست یا قبول کردیم یا دربست کنار گذاشتیم. فریاد اعتراض خفته ما همه گیر شد و چون بدون فکر اعتراض کرده بودیم از نتیجه اعتراض خود نیز ناراضی شدیم با اختلاف چند سال همگی دامن مام میهن را رها کردیم و سوار بر مرغهای پرنده اعجاب آور خود را به دامن مادر سرمایه داری جهان انداخیتم. خروج ما هر چند با عجله بود ولی در چمدان فکرمان، عادت هایمان را به زور هم که شده جای دادیم و با خود آوریم.
در سالهای اول دل شوره داشتیم. ترس از زبان و فرهنگ بیگانه، عدم استقلال اجتماعی و اقتصادی، عدم هویت ملی، آینده نامعلوم فرزندانی که با خود به این جا کشانده بودیم در لابلای هر کلام و نگاه مان موج می زد. ولی ما به این مادر جدید اعتماد داشتیم، درس ها را ادامه دادیم، مدارک را دو دستی بغل کردیم، زبان را آموختیم، به فرهنگ جدید خو گرفتیم. برای کارت سبزمان جشن گرفتیم. تغییر تابعیت مان را مخفیانه هورا کشیدیم و با اولین برگه رای به دامن مادر جدیدمان گره خوردیم. ما دیگر هویت گمشده خود را پیدا کرده بودیم و با مسافرت و اسکان در شهرهائی که هم خاکانمان در آن بسیارند غم غربت را نیز به اندک رساندیم. بساط خود را برای همیشه پهن کردیم و عادت هایمان را از چمدان خاطراتمان بیرون آوردیم. مثل گذشته نه خواندیم نه فکر کردیم و همه چیز را در بست پذیرفتیم. به آن معلمی که در دهات بنگلادش به تعلیم بچه های محروم پرداخت نگاه نکردیم. خانم نرسی را که همه زندگی راحت خود را برای مرهم گذاشتن به زخم فقیران آفریقا رها کرد جدی نگرفتیم، به فوج داوطلبان سازمانهای خیریه شهرمان با بی اعتنائی نگریستیم و از دامن مادر سرمایه داری جهان ظاهرش را پسندیدیم و خود را به آن ظاهر سپردیم.
زندگی رسمی خود را در آپارتمان های کوچک دو یا سه اطاقه آغاز کردیم و اول هر ماه کرایه آپارتمان را در موعد مقرر پرداخت کردیم. استقرار زندگی آنقدر ما را به خود مشغول کرده بود که به درستی متوجه نشدیم چگونه پدر و مادر جوانمان پیر و سالخورده و مریض شدند، چگونه خواهر دو ساله مان هفته گذشته وضع حمل نمود. چگونه برادر پنج ساله مان از هراس اعتیاد پسر 20 ساله اش حرف می زند که در مام میهن بیهوده و آواره روزها را به شب میرساند و با مدرک دانشگاهیش مردم را برای پارک کردن ماشین هایشان در خیابان ها تلکه میکند یا جگر و لبو می فروشد.
آرام آرام آپارتمان های دو یا سه اطاقه را رها کردیم و از ترس مالیات بر درآمد با خرید کاندومینیم های کمی بزرگ تر صاحب خانه شدیم. ما دیگر استقرار و استقلال کامل پیدا کرده بودیم و سری در سرها درآورده بودیم. باغچه کوچک حرص و آز خود را برداشتیم و سری به بازارهای بورس و بازار املاک و مستغلات زدیم. ماشین لکنته خود را با صفر درصد پیش پرداخت و صفر درصد بهره نو و نوار کردیم و از در و دیوار کارت های اعتباری را در کیف های خالی خود جای دادیم. برای احترام برای همسران خود ماشین دیگری خریدیم و زندگی را با آرامشی قبل از طوفان ادامه دادیم. همه چیز سر جای خود بود. اضافه حقوقمان و کردیت کارت های خالی انجام هر عملی را ممکن می ساخت. باغچه حرص وسوسه می کرد و صحبت های جانیان خوش لباس و خوش کلام در روزنامه ها و تلویزیون ها عجیب به دل ما نشست. یک شب تصمیم گرفتیم که در دامن مادر سرمایه داری جهان به هر چه فلسفه زیستن است پشت پا بزنیم و باغچه حرص خود را به باغبانان حریص تر از خود بسپاریم. خانواده چهار نفری خود را که تا دیروز در یک مکان 1500 فوت مربعی به راحتی زندگی می کرد و خبر از درس و مشق بچه ها داشتیم ناگهان به یک قصر 7 اطاقه میهمان کردیم و دوری از مدرسه مجبورمان ساخت که دو ماشین دیگر برای بچه ها تهیه کنیم. کارت های اعتباری را به کار گرفتیم و وسائل کهنه را یکباره دور ریختیم و مقدار زیادی اشیاء بلا مصرف خریدیم و هفت اطاق خالی را مزین کردیم. شب ها در خانه خود گم شدیم. از ازدیاد قیمت قصر خود استفاده کردیم و برای عاقبت بچه ها یک یا دو منزل دیگر هم خریدیم و اجاره دادیم. آنگاه برای پرداخت این همه قسط، شب و روز چهار نفره کار کردیم و دویدیم و آخر سال هرچه را در آورده بودیم بین کمپانی های اعتباری و بانک ها و شرکت های متفاوت تقسیم نمودیم و به آنها امکان دادیم تا جایزه های ملیون دلاری را به روسای بالای خود تقدیم دارند.
سنگینی اقساط، اعصاب ما را بهم ریخت، همسر خود را برای جواب ندادن سریع تلفن یا باز نکردن مرتب درب منزل به فحش ناسزا بستیم و تفاهم را غریبه یافتیم. حوصله اش را سر بردیم. از او جدا شدیم. بچه ها را که دیگر میلی برای انتخاب بین ما و مادرشان را نداشتند و قصر 7 اطاقه را به یک آپارتمان کوچک ترجیح دادند از خود حدا کردیم و در کلاف خانواده خود سردرگم شدیم. بدون آنکه متوجه باشیم زندگی یک خانواده چهار نفری را که با یک قسط و یک ماشین اموراتش می گذشت به زندگی چهار خانواده یک نفری با چهار قسط خانه و چهار ماشین قسطی و چهار بیمه جداگانه تبدیل کردیم. تنها شدیم و در غصه فرو رفتیم. اگر غروب ها زیر نور چراغ زنبوری با سه نسل شام میخوردیم اکنون در غروب تنهائی چهار عضو خانواده خود را به چهارگوشه شهر پرانده بودیم تا هر یک به تنهائی زیر سوسوی نور تلویزیون پیتزای تازه رسیده را قورت دهند و از ترس تنهائی و عدم امنیت درب ها را قفل کنند. تنها شدیم و تنها ماندیم. تنهائی را تجربه کردیم و زجر کشیدیم. در شهر بدنبال آدم های تنها تر از خود گشتیم و از ترس تکرار تجربیات تلخ قبلی با آنان فقط هم اطاق شدیم. تعهد را که هیچوقت دوست نداشتیم به زباله دان تاریخ پرتاب کردیم. ناگهان آخر ماه فرا رسید و از انبوه قسط های فراوان وحشت کردیم و شب را تا صبح بیدار نشستیم.
فردا وقتی خبر اخراج خود را از محل کار خود دریافت کردیم همزمان بود با خبر سقوط سهام ها، ورشکستگی بانک ها، اعلام دزدی های کلان و هیچکدام حتی به اندازه نور ضعیف آن چراغ زنبوری حیاط خانه مادری مان نتوانست نه دلمان را خوش کند و نه کوچک ترین گرمائی به محفل شکسته خانواده ما بیاورد. از فردای آن روز گوش مان را به رادیوها چسباندیم و شاهد از بین رفتن حقوق های بازنشستگی خود شدیم و نزول ارزش ملک های متعددی را که دور خود جمع کرده ایم. فریاد مادر سرمایه داری جهان را شنیدیم که از همه فرزندان برومند خویش میخواست که دست در جیب های خالی خود کنند و باز هم با خرید بیشتر اقتصاد ورشکسته را هر چه زودتر نجات بخشند.
چند ماه اول را جدی نگرفتیم. روزها به دنبال کار رفتیم و شب ها به پاکت قسط های پرداخت نشده ذل زدیم. خبر مساعدی نشنیدیم. نگرانی خود را به ترس و ترس خود را به وحشت تبدیل کردیم و بالاخره از خود پرسیدیم: چگونه به اینجا رسیدیم؟
شب شده است! زیر نور مهتاب نشسته ایم و حسرت نور چراغ زنبوری را می خوریم و به صفائی که داشتیم می اندیشیم. جای پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را خالی می کنیم که نه سواد درست و حسابی داشتند و نه دنیا را گردیده بودند ولی پر بودند از قناعت، رضایت، صبر و حوصله. با همین داشته ها بود که سختی ها را می پذیرفتند و به آرامی زندگی شان را ادامه میدادند. شاید خاطره آنها- صداقت و قناعت آنان بتواند امروز دست ما را بگیرد و از این منجلاب نجات بخشد. شاید زمان آن رسیده است که به خود برگردیم و نگاهی دوباره کنیم به صفای خانواده در زیر چراغ زنبوری ها. قناعت آنان را از امروز به کار گیریم. باغچه حرص خود را شخم بزنیم و به آیش بسپاریم. فکر بیرون کشیدن گلیم خودمان از آب نتیجه ئی نداد به فکر بیرون کشیدن گلیم اجتماع خود باشیم. کمتر بخواهیم و کمی هم وقت مان را صرف باز کردن چشم ها و تجزیه و تحلیل مسائل کنیم.
خسته تان کردم. میدانم. حرفهایم اصلا شادی آور نبوده است. ببخشید.
باید بروید؟ دیر شده است؟ ولی .... من هنوز حرفهایم تمام نشده است. اگر باید بروید، بروید ولی قول بدهید که در حال فقل کردن درب به این حرفها هم در خلوت خود بیندیشید، شاید فرجی بشود.

Sunday, December 14, 2008

مقوله فرهنگ - بخش اول

با اینکه "فرهنگ" کلمه ایست آشنا و عموما در بحث های مربوط به مسایل اجتماعی و انسانی بار‌ها به کار میرود، ولی از نظر عمق و مفهوم، در حین فراگیر بودن بسیار پیچیده است.فرهنگ بدین دلیل فراگیر است که کلیه رفتار و کردار و منش انسان را تحت کنترل خویش دارد و بدین دلیل پیچیده است که خود از مجموعه عوامل گوناگون تشکیل یافته است که بر خلاف مجموعه‌های دیگر، حتی در شرایط یکسان و در مورد افراد یک جامعه نیز، نماد‌های متفاوتی از خود نشان میدهد . بار‌ها اندیشیده‌ام که بجاست کسان در گیر با نشر و ترویج مقوله‌های "فرهنگی" ، همت بیشتری را در تشخیص و تجزیه این مفهوم گسترده به کار گیرند و با ایجاد شرایط لازم، امکان بحث و تبادل نظر را در حول و حوش این مقوله فراهم آورند. نوشته ذیل، پاسخ به چنین فکر و اندیشه یی است. امیدم اینست که تجزیه و تحلیل واژه فرهنگ بتواند دست اندر کاران امور فرهنگی جامعه را در نهایت با تعریف واحدی وارد فعالیت‌های فرهنگی نماید که خود ، بدون شک، باعث ازدیاد بازده کار ارگان‌های فرهنگی شود. برای داشتن درک بهتر از واژه پیچیده "فرهنگ"، می‌‌بایست آن را به میز تشریح بکشانیم و با اجزای تشکیل دهنده آن آشنایی بیشتری پیدا کنیم. امیدم اینست که این تشریح نه تنها به خود و خوانندگان این نوشته فرصت نگرش تازه یی را موجب شود، بلکه فکر چاره اندیش آنان را نیز به حل معضلات فرهنگی رهنمون نماید. بر این گمان هستم که این مهم تنها از طریق تفکر و ایجاد فضای سالم برای تبدیل "گفت" به " گفتگو" امکان پذیر خواهد بود. به نظر می‌رسد که اولین قدم در آغاز چنین بحثی، داشتن تعریفی واحد از واژه فرهنگ باشد:
هر چند اگر فرهنگ شناسان تعریف جامع تری از این واژه داشته باشند، اجازه بدهید که "فرهنگ" را، برای شروع، مجموعه آداب و رسوم، سنت ها، باور‌ها و اعتقادات گروهی از مردم بدانیم که در طول سالیان طولانی در مرز و بومی مشخص زندگی کرده اند. حتی اگر این فرض، همگون با تعریف جامع فرهنگ نباشد، بدون شک جای غیر قابل انکاری را در آن تعریف دارا میباشد
برای بیان منظور خویش، "فرهنگ" را به محفظه بزرگ، شفاف، و کروی تشبیه کرده‌ام که نه تنها قابلیت انبساط دارد، بلکه شفافیت آن، امکان دیدار درون محفظه را نیز فراهم می‌‌آورد. این محفظه را سنت ها، آداب و رسوم، باورها و اعتقادات ما به شرحی که به آن خواهم پرداخت پر کرده اند. با نگاهی دقیق تر به درون جام بلور فرهنگ و وارسی اجزای سازنده آن، در می‌‌یابیم که تفاوتی شگرف این آجزا را، از نظر بافت و خصوصیت، از یکدیگر متمایز می‌‌سازد. این تمایز امکان می‌‌دهد که اجزای تشکیل دهنده فرهنگ را به دو گروه کاملا مشخص تقسیم نماییم. اگر ملاک تقسیم بندی را در درجه تاثیر و تحرک آنها بگیریم، میتوانیم گروهی را با نام "ساکن" و گروه دیگر را با تیتر
. دینامیک یا متحرک نام گذاری نماییم. لفظ "ساکن" را به آن دسته از اجزای تشکیل دهنده "فرهنگ" اطلاق می‌کنیم که به گونه یی مسالمت آمیز در این تنگ بلور جای میگیرند و کمتر تاثیر و تغییری در دیگر اجزای تشکیل دهنده "فرهنگ" ایجاد می‌‌نمایند. بدین ترتیب، لفظ "دینامیک یا متحرک" را بایستی در مورد آن دسته از اجزای تشکیل دهنده "فرهنگ" به کار گیریم که با وجود و مختصات خود در جام بلور فرهنگ تاثیر بسزایی در محتوای این محفظه بزرگ به وجود می‌‌آورند. با توجه به این تقسیم بندی، بیایید با هم نگاهی به جام بلورین فرهنگ خویش بیندازیم
******************************************************بدون شک، کشور ایران دارای فرهنگی چند قومی می‌‌باشد که هزاران سال است اقوام گوناگون ایرانی در خطه جغرافیایی این مرز و بوم، در اثر زندگی‌ مسالمت آمیز در کنار هم، آن را به وجود آورده اند. هر یک از این اقوام، با به صحنه آوردن فرهنگ‌های منطقه یی خویش، در مجموع، فرهنگ ملی ایرانیان را ساخته اند . تفاوت‌های گاه به گاه خرده فرهنگ‌های یک قوم ( برای مثال در نحوه برگزاری مراسم ازدواج یا نوع پوشاک) نه تنها انجام متفاوت همین مراسم را در اقوام دیگر ایرانی تهدید نکرده اند، بلکه باعث شده اند که فرهنگ ملی‌ ایران با رنگ آمیزی بهتر و بیشتری به جهانیان عرضه گردد. به همین دلیل، برای این دسته از اجزای تشکیل دهنده "فرهنگ" اصطلاح "ساکن" را انتخاب کرده ام. زیرااین نوع از عوامل فرهنگی با وجود ساکن، سازگار، و صلح آمیز خویش در تنگ بلورین فرهنگ ایران، عطر و چاشنی‌ مخصوص خود را اضافه می‌‌نمایند بدون اینکه از عطر و چاشنی عوامل دیگر فرهنگ بکاهند
در مثالی دیگر، اگردر بین غذاهای گوناگون ایرانی، قرمه سبزی را به عنوان غذای رسمی ایران بدانیم، نحوه متفاوت طبخ آن در مناطق مختلف کشور تنها می‌‌تواند به چشم یک تنوع فرهنگ آشپزی ایرانی مورد ملاحظه قرار گیرد. باید به خاطر داشت که هیچکدام از این روش‌های پخت, روش منطقه دیگر را نقض نمی کنند و تغییر نمی دهند.
در همین زمینه، به خاطر بیاوریم زمانی را که فرهنگ پخت و پز ایرانی، با غذای جدیدی به نام "پیتزا" آشنا گشته است. مسلما پس از گذر چند سال و تجربه‌های متوالی، این غذا امروزه توانسته است در کنار دیگر غذاهای ایرانی قد علم کند بدون اینکه هیچگونه ارزشی را از دیگر غذا‌های ایرانی بکاهد
اکنون به مثالی در زمینه‌های رفتاری توجه کنیم: ایرانیان مهاجر، از زمان رویارویی با فرهنگ کشور میزبان و آغاز گرامیداشت سنت هایی چون "روز شکر گذاری، کریسمس، و جشن سال نو میلادی" عملا آنها را به گنجینه فرهنگی خود افزوده اند. نکته قابل توجه اینست که این افزودگی نه تنها از ارزش و احترام روز‌های ملی‌ ایرانیان چون نوروز و مهرگان- به هیچ وجه نکاسته اند، بلکه به عنوان پدیده‌های جدید فرهنگ ایرانیان مهاجر نیز در آمده اند
این خصوصیت در مورد کلیه عوامل فرهنگی صدق نمی کند و به همین دلیل گروهی از عوامل تشکیل دهنده فرهنگ را به "دینامیک یا متحرک" تشبیه نموده ام. این گروه تازه از جمله عواملی هستند که وجودشان در تنگ بلورین "فرهنگ"، باعث ایجاد تغییرات عمده و بنیادین در دیگر اجزای تشکیل دهنده "فرهنگ" می‌‌شوند. این گروه از عوامل، با سیال بودن خود، قادرند که با پر کردن کلیه خلل و فرج تنگ بلورین "فرهنگ"، رنگ مخصوص خود را به دیگر عوامل تشکیل دهنده "فرهنگ" انتقال دهند. عده ی از آنان را در خود حل کرده ونابود نمایند، عده یی را به انقباض و یا انبساط بکشانند و بطور کلی باعث ایجاد جلوه جدیدی از تنگ بلورین "فرهنگ" گردند
مثال بارز این گروه را در کل "ایده یو لوژی" میدانم که گاه بصورت فلسفه‌های سیاسی، گاه بصورت بینش‌های اجتماعی و از همه مهم تر و تاثیر گذار تر به گونه فلسفه‌های "مذهبی" باعث ایجاد تغییرات اصولی در تنگ بلورین فرهنگ میشوند. البته این تاثیر هیچگاه یک طرفه نبوده و این گونه عوامل از طرف اجزای تشکیل دهنده فرهنگ نیز مورد تاثیرو تغییر قرار میگیرند
بطور کلی میتوان ادعا نمود که در فرهنگ مشرق زمین هیچ عاملی به قدرت "دین" نتوانسته است که تا این حد، رنگ جوامع شرقی را تغییر دهد. باورهای دینی یک قوم، گاه از طرز پوشش گرفته تا تغذیه و گاه از مناسبات انسانی گرفته تا نگرش‌های آسمانی را مورد تاثیر قرار میدهند. به طور کلی میتوان گفت که "دین"، توانسته است ساختار فرهنگ را دگرگون نماید و خود نیز مورد تغییر عمده قرار گیرد
در تاریخ ایران، با توجه به قدمت چندین هزار ساله آن، میتوان سه مثال بارز را برای این گفتار نقل نمود . مثال اول در تاریخ اساطیری ایران است که برای اولین بار ایده لوژی بصورت "میترا یسم" به فرهنگ ایرانی معرفی شده است. ورود میترا یسم توانسته است تا تقدس‌های پراکنده اقوام آریایی را به سمت و سوی مشخصی سوق دهد و چه بسا زمینه ساز تعدادی از باورهای امروز ایرانیان گردد. در چندین قرن بعد، همین فرهنگ که رنگ و جلای میترایی به خود گرفته است، این بار، با آیین "زرتشت" آشنا میگردد که پس از گذر سالیان به آمیزه یی منحصر به فرد تبدیل میشود که ترکیبی‌ فرهنگی از باقیمانده‌های "میترا" و نکات قدرت "زرتشت" است . سر انجام در چهار ده قرن قبل، همین فرهنگ با "اسلام" آشنا میگردد که ابتدا بصورت "دین اسلام" به فرهنگ ایرانی معرفی میشود و سپس بصورت " مذهب اسلام که در اصل آمیزه دین وفرهنگ ایران زمین است در می‌‌آید فرهنگی که خود از آمیزه میترا و زرتشت نشات گرفته است
ایرانی امروز، شاید بدون اینکه خود بداند، فکر میکند که جشن نوروز را از دوران میترایی خود، چهار شنبه سوری را از دوران زرتشتی خود و مراسم عاشورا را از دوران مسلمانی خویش به یادگار دارد. ولی در نگاهی عمیق تر میتوان دریافت که هر سه مورد ارتباط با دوران "میترا" دارند که پس از گذر چندین قرن، همچنان در تار و پود فرهنگ ایرانی نشسته است. ارتباط "چهار شنبه سوری" با میتراییسم و تقدس خورشید کار مشگلی نمی باشد ولی برای بزرگداشت مراسم عاشورا، بایستی که در تاریخ اساطیری خود مروری دوباره کرد
با ارزش‌ترین سند از این دوره از تاریخ ایران، جاودان نامه ایرانیان "شاهنامه استاد توس، فردوسی" است. مطالعه این اثر ارزنده در بخش "اساطیری" آن، حکایت از سه تراژدی متفاوت می‌‌نماید که کمک بسیاری به این صحبت خواهد داشت
اولین تراژدی،"مرگ سیامک" شاهزاده ایرانی است در نبرد با دیوان که بیانگر نوع عزاداری و برخورد ما ایرانیان با مسیله مرگ می‌‌باشد

چو آگه شد از مرگ فرزند، شاه
ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت، ویله کنان
بناخن تنش گوشت، پاره کنان
سپه سر به سر زار و گریان شدند
بر آن آتش سوگ، بریان شدند
همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ، باده رنگ
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه، برخاست گرد
نشستند سالی‌ چنین سوگوار
پیام آمد از، داور کردگار

دومین تراژدی، داستان کشته شدن "سهراب" است به دست پدرش"رستم" که جدا از شیون و زاری، رسم خاک بر سر ریختن را نشان میدهد - که شاید ریشه گل بر سر مالیدن در مراسم عاشورا باشد

به مادر خبر شد که سهراب گرد
به تیغ پدر، خسته گشت و بمرد
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد از لعل زیبا، تنش
همه خاک ره را به سر بر فکند
بدندان همه گوش بازو بکند
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر به جای کلاه

سومین و مهم‌ترین تراژدی، داستان کشته شدن "سیاووش"، شاهزاده ایرانی، به فرمان "افراسیاب" است که یکی‌ از تکان دهنده‌ترین داستان‌های حماسی است. وی که از نیک‌ترین شخصیت‌های شاهنامه است، پس از پرورش به دست رستم، به نزد پدر(کیکاووس - شاه ایران زمین) باز میگردد و مورد عشق عمیق نامادری خویش (سودابه) قرار می‌گیرد. سیاووش که چنین رابطه یی را بر خلاف اصول اخلاقی‌ می‌‌داند، دست رد به سینه سودابه می‌‌زند که سر آغاز تنش خرد کننده یی برای وی میگردد. سودابه وی را نزد شاه به تجاوز به خویش متهم میسازد و رابطه پدر و پسر را به تلاطمی عجیب میکشاند. هر چند که سیاووش برای اثبات بیگناهی خویش حاضر به گذر از آتش میگردد ولی نمی تواند از افسون همیشگی "سودابه" در امان بماند و به همین دلیل، ابتدا برای دفع یک قایله مرزی داوطلب مبارزه در میدان جنگ می‌‌شود. وی با مدیریت رستم، قایله را با گرفتن گروگان از خانواده افراسیاب خاتمه میدهد بدون آنکه وارد نبرد شود. زمانی که کیکاووس از این ماجرا با خبر میگردد، سیاووش را به کشتن گروگان‌ها وامیدارد که مورد مخالفت شدید سیاووش قرار می‌گیرد. سیاووش که همه راه‌ها را برای خود بسته می‌‌بیند، سر انجام با آزاد کردن گروگانها به سر زمین افراسیاب وارد میشود تا از آن طریق برای همیشه ایران را به قصد چین ترک نماید. افراسیاب که جوانمردی سیاووش را در آزادی گروگانها می‌‌بیند شیفته شخصیت سیاووش می‌‌شود و از او می‌‌خواهد که به جای رفتن به چین در سر زمین توران اقامت نماید و دختر خود"فرنگیس" را نیز به عقد وی در می‌‌آورد. پس از گذر سالیان و نفوذ مهر و محبت سیاووش در منطقه خصوصی زندگی‌ وی، برادر افراسیاب (گرسیوز) نفوذ و محبوبیت بیش از حد سیاووش را خطری برای افراسیاب می‌‌شمارد و با بد گویی‌ها و حیله‌های نا جوانمردانه، سر انجام افراسیاب را به کشتن سیاووش وامیدارد. این واقعه جان گداز، یک سلسله جنگ هائ خانمان سوز را بین دو ملت آغاز میکند که تا کشته شدن گرسیوز و افراسیاب ادامه می‌‌یابد. شما را به خواندن این تراژدی از زبان شیرین فردوسی دعوت می‌‌نمایم تا بتوانید به عمق هنر فردوسی بزرگ و ارجمند آشنایی بیشتری پیدا کنید
حماسه "سیاووش" بقدری در رگ و پوست فرهنگ ایرانی ریشه می‌‌دواند که تا قرن‌ها پس از این حماسه، مراسم عزاداری به نام "سوگ سیاووش" بر گذار می‌‌شود و در دل ادبیات کلاسیک ایران با نام سوگ سیاووش می‌‌نشیند.
ایرانیان، شاید به دلیل زندگی قرن‌ها در سیستم‌های حکومتی "استبدادی"، حاکمان را "ظالم" و خود را "مظلوم" قلمداد می‌‌نمو ده اند و شاید به همین دلیل، با سیاووش که "مظلوم وار" به فرمان "افراسیاب" کشته می‌‌شود ارتباطی "احساسی" برقرار می‌‌نمایند که با شیون و زاری خود به گونه یی برای مظلومیت خویش می‌‌گریند. زمانی که واقعه "کربلا" اتفاق می‌‌افتد و سپاه اندکی - مظلوم- در مقابل سپاه عظیم یزید -ظالم- قرار میگیرند و کشته می‌‌شوند، به علت "مظلومیت" در دل ملت آشنا با این واژه، می‌‌توانند جای مخصوصی را برای خود باز کنند تا آنجا که واقعه جانسوز آنان در گذر زمان، و طی کنش‌ها و واکنش ها، سر انجام بتواند جانشین "سوگ سیاووش" گردد .نتیجه اینکه وجود سوگ" سیاووش" در تنگ بلور فرهنگ از یک طرف و تمایل فرهنگی ایرانیان برای ابراز تفاوت فرهنگی با اقوام عرب از طرف دیگر، باعث شده است که ایرانیان نه تنها مراسم عاشورا را گرامی بدارند بلکه آرام آرام سعی‌ در تبدیل "دین اسلام" به " مذهب تشیع" به نمایند.. تصور "مظلومیت" خاندان "بنی هاشم" در مقابل خاندان "بنی امیه" نیز نقشی مهم بازی کرده است. البته این رابطه بعد از شاه اسماعیل صفوی و تلاش خونبارش در تبدیل کشور ایران به اکثریت "شیعه" وارد بعد کاملا سیاسی خود گشت که تشیع را نیز به دو گونه علوی و صفوی در فرهنگ ایرانی مطرح نمود.
توجه به اینکه "اسلام" فقط به صورت یک فلسفه واحد به کشور‌های دیگر معرفی شده است و نه به صورت فرقه های گوناگون از جمله "شیعه" ، "سنی" ، شافعی یا حنفی" کمک می‌‌نماید به درک این نکته مهم که این تغییرات در آثر برخورد "دین" با فرهنگ حاکم بر آن سرزمین ها به صورت‌های متفاوت بروز کرده است که باور آن دور از منطق نیز نمی باشد.
با توجه به آنچه تاکنون در این نوشته آمده است، فرهنگ(بخصوص در جوامع شرقی‌) مجموعه فراگیری است که مذهب در آن نقشی بسیار پر اهمیت را بازی می‌‌کند. مطالعه مذاهب گوناگون نشان از واحد بودن پیام اصولی آنها می‌‌دهد: تشویق انسانها به آشنایی با اصول اخلاقی و نهایتا به کار بردن این اصول در رابطه با جامعه انسانی. اشکال کار در اینجا است که "مذهب" یک پدیده "تک بعدی" نمی باشد که تنها رابطه انسان را با جهان هستی‌ تعریف نماید، بلکه با خود آبعاد دیگری را نیز می‌‌آورد که اگر بدقت مورد توجه قرار نگیرند، چه بسا آرامش یک فرهنگ را مورد مخاطره قرار دهند. گاه به نظر می‌‌رسد که مذهب از طریق تعبیر و تفسیر های ارباب مذاهب، از روند آموزگاری و اخلاقی به یک باره به وسیله فشار و خفقان تبدیل می‌‌شود تا حدی که قبول یک مذهب با عدم قبول مذاهب دیگر همراه می‌‌گردد که خود می‌‌تواند به گونه یی چشم گیر رشد فرهنگ را- در زمینه تکامل سازنده و مثبت- به یک باره متوقف نماید. شور بختانه این نگرش سر منشا بزرگترین مشکلات انسان امروز قرار گرفته است. هر چند عبارت "احترام به مذاهب دیگر" را به تکرار میشنویم ولی‌ واقعیت جهان امروز خلاف آن را نشان میدهد. اگر این نوع نگرش اصلاح نگردد و به صورت یک تفکر بنیادی باقی‌ بماند، چه بسا توان آن را دارد که فرهنگ را در روند تکامل طبیعی خویش دچار بحران عظیمی نماید. اینگونه فرهنگ‌ها از رشد طبیعی خود باز خواهند ایستاد و رکود و پوسیده گی را باعث خواهند شد و این فاجعه ایست زیان بار. زیان این نوع نگرش آنگاه عمیق تر میگردد که از مرز "مذهب" خود را به دایره تفکرات دیگر انسانی میکشاند. بار‌ها توجه کرده ایم که ارباب تفکر و روشنفکران جامعه با اینکه خود را از دایره "مذهب" بیرون می‌‌پندارند ولی این نگرش سلطه جویانه را در فلسفه‌های دیگری که به آن اعتقاد دارند میکشانند. آنها شاید خود متوجه نباشند که این گونه نگرش را به نوعی از "مذهب" آموخته اند.وجود دستگاه عریض و طویل "انگیزاسیون" در اروپای قرون وسطی، قتل عام مزدکیان در دوره ساسانیان، حمله به منازل اقلیت‌های مذهبی‌ بخصوص بهاییان در سالهای معاصر در ایران، و اخراج آنان از ادارات دولتی، ناشی‌ از دید سلطه جویانه مذاهب می‌‌باشد. هر چند اگر این اعمال بوسیله یک اقلیتی انجام شده باشد و مردم عادی اینگونه اعمال را نکوهش نموده باشند ولی خطر اتفاق افتادن آنها همیشه در فرهنگ‌هایی‌ که در آنها "مذهب" نقش اساسی‌ را ایفا می‌‌کند وجود دارد.مشگل اساسی اینست که "مذاهب" ، بطور کلی‌، با پا فشاری روی اصول خود و برتر دانستن دستورات دینی خود، لاجرم افراد خارج از دین خود را به عنوان "شهروندان درجه دوم و سوم" می‌‌نگرند که از حقوق برابر با آنان نمی توانند برخوردار باشند، و چه بسا گاه اعمال انسانی خود را هم به آنان به چشم "لطف و مهربانی" قلمداد می‌‌کنند نه به عنوان رعایت حقوق انسانی آنان. این مشگل تا چند قرن قبل در شرق و غرب وجود داشته است ولی متاسفانه باید امروز سراغ آن را بیشتر در کشور‌های شرقی بگیریم . آیا انسان برای حل این معضل، چاره یی در پیش دارد؟ یا انسان اسیر فرهنگ تا آبد خواهد ماند؟ فرهنگی که خود آن را ساخته است؟. اجازه بدهید که بحث و بررسی در مورد این سوال را به بخش دوم این نوشته بسپاریم.****************************************************************************************

مقوله فرهنگ - بخش دوم

مقوله فرهنگ. بخش دوم
تجربه تاریخی نشان میدهد که روند فرهنگ در طول سالیان پویا بوده و در حال تغییرهمیشگی .آنچه فرهنگ را پویا نگاه داشته است، تفکر انسانی بوده و خواهد بود . آنچه مسلم است نفس تفکر در شرق و غرب برای حل این معضل اجتماعی به گونه یی یکسان وجود داشته است ولی در نسخه‌های پیشنهادی برای حل این معضل هر یک به راه خویش رفته اند. معضل این بوده و هست که چگونه میتوان از مذهب به عنوان معلم اخلاق انسان در کلاس خانواده استفاده نمود ولی در مسیر برتری جویی انسان نسبت به همنوعان متفاوت خویش، کنترل نمود؟
متفکرین در جامعه بشری، برای رفع این معضل فرهنگی، از قرن‌ها قبل در دائره تفکرات خویش به کوشش مشغول بوده اند.از آنجا که مجموعه فرهنگ در شرق و غرب از تفاوت بسیار مهمی بر خوردار است، به ناچار،برای بررسی اجمالی نظریات آنان، بایستی در ابتدا نگاهی به تفاوت فرهنگ در شرق و غرب بیندازیم و سپس مسیر تفکر اندیشمندان را در قالب همین تفاوت مورد بررسی قرار دهیم . تفاوت مهم فرهنگ در شرق و غرب در اینست که در غرب، به به دلیل ساختار مدنی و وجود دمکراسی،
کلیه فلسفه‌ها و بخصوص "مذهب" در جای خویش قرار دارند و کمتر فرصت دست یازی به عوامل دیگر فرهنگی را پیدا می‌‌کنند ولی در شرق، مذهب حاکم نه تنها درون جام بلور فرهنگ را پر کرده است بلکه به شکل هاله یی بسیار عمیق و موثر چنان پیرامون فرهنگ را احاطه کرده است که دیگر عوامل فرهنگی بدون تایید "مذهب" نمی توانند وجود خارجی داشته باشند.مشاهده اتفاقات سیاسی هشت سال گذشته در آمریکا، بخصوص در انتخابات ریاست جمهوری به وضوح وجود و تاثیر "مذهب" را حتی در جامعه غرب نشان می‌‌دهد. جنجال سیاسی بر سر موضوع "سقط جنین" و همچنین "ازدواج میان هم جنس بازان"، تدریس یا عدم تدریس قوانین تکامل در مدارس واز همه مهم تر طرح سوال آعتقادات مذهبی‌ از کاندیدا‌های ریاست جمهوری دلایل بارزی بر تلاش مذهب برای کنترل دو باره در جامعه غرب می‌ باشد.با این تفاوت که به دلیل وجود قوانین خاصی‌ در قانون اساسی‌ کشورهای غربی و مطرح کردن "جدایی دین از حکومت"
،‌ موفق شده اند که مذهب را، آنهم در نتیجه تلاش و مبارزه سالیان، سر جای خود بنشانند و از تعرض آن به دیگر اجزای تشکیل دهنده فرهنگ جلوگیری به عمل بیاورند ولی بر عکس، در شرق و بخصوص در کشور ما ، علیرغم وجود متفکرین بسیار، این کوشش نافرجام مانده است تا جایی که امروز با نگاهی حتی سطحی به قانون مدنی کشور خودمان به خوبی میتوان مشاهده کرد که حتی
نوع اعتقاد مذهبی‌ افراد در بهره آنان از قانون مدنی بسیار تعیین کننده وموثر است. حال برمیگردیم و مسیر تفکر را ابتدا در جوامع غربی و سپس در جامعه خود بررسی می‌‌کنیم
مطالعه تاریخ غرب از انجام یک انقلاب فکری، منسجم و ریشه دار صحبت می‌‌کند که ما آن را با نام "رنسانس" می‌‌شناسیم. این انقلاب فکری که طی سالیان طولانی با حرکت بطرف "خرد گرائی" بوسیله لوتر، دکارت، گالیله، کپرنیک و ..... آغاز شد، توانست به حکومت مطلقه کلیسا پس از قرن‌ها استیلا پایان دهد و واژه جدیدی را در فرهنگ اروپا به نام "دمکراسی و حقوق مدنی" مطرح نماید. در نتیجه این انقلاب فکری، فراز
جدید در جامعه غرب پا به عرصه وجود گذاشت که در آن نه تنها
"مردم" نقش تعیین کننده نهایی را ایفا می‌‌نمایند بلکه این خرد
جمعی جائ قوانین غیر قابل تغییر آسمانی را می‌گیرد
. این واژه جدید که در نتیجه تفکرات و مرارت‌های سالیان متفکرین غربی در نهایت به کرسی می‌‌نشیند، وظیفه بسیار مهمی را به انجام می‌‌رساند که پرواز بی‌پروای فکر را در علوم و هنر ممکن می‌‌سازد که
از یک طرف سر آغاز اختراعات و اکتشافات گوناگونی در زمینه‌های صنعتی، طبی و علمی‌ می شود و از طرف دیگر قانون مدنی را به عنوان بالا‌ترین دستورالعمل حکومتی در اجتماع پایه گذاری می‌ نماید. نتیجه این که جامعه غرب حرکت را به سوی آرامش، امنیت و پیشرفت چشم گیر آغاز میکند که حتی امروز نیز همگان شاهد ادامه موفقیت آمیز آنیم. در اصل کمکی را که "دمکراسی" با ورود خود به فرهنگ جوامع غرب می‌‌نماید باعث می‌‌شود که عوامل فرهنگی، بخصوص "مذهب" را از حکمرانی و ریاست و نظارت مطلقه بر کلیه رفتارهای انسانی معزول نموده و آن را به عنوان یک بینش خصوصی نگریسته و به درون خانه‌ها راهنمایی نماید تا از تعرض آن به دیگر عوامل فرهنگی و دیگر شهروندان جلوگیری به عمل ‌‌آورد . معرفی این واژه جدید، که از قرن هفدهم آغاز میشود، در قرن بیستم عام و همگانی میشود و سر لوحه تفکر انسانی در سراسر جهان قرار میگیرد به طوری که قرن بیستم را شاید نه به خاطر پیشرفت های صنعتی‌ بلکه به دلیل مطرح شدن عام واژه "دمکراسی" و معرفی این واژه به فرهنگ انسانی باید به خاطر بسپاریم. مقوله دمکراسی گر چه قرن هاست که در سنگ نبشته‌ها نشسته است و در "اعلامیه حقوق بشر" مطرح شده است ولی به گونه جدی از سه و چهار قرن قبل که رنسانس بشری در غرب شکل گرفته است خود را در فرهنگ ملل مطرح نموده است
همچون مقوله‌های فکری و یا مذهبی دیگر، دمکراسی با خود تغییر عظیمی را در ساختار فرهنگ به همراه می‌‌آورد. نگاه برابر به انسانها، احترام به حقوق فردی، کوشش در بنیان گذاری عدالت اجتماعی، آزادی بیان و اندیشه نه تنها فرهنگ را با دگرگونی ساختاری مواجه می‌‌سازد بلکه، به گمان من، ضامن بقای فرهنگ در زمینه تلون و گونه گونی نیز میگردد. با وجود زمینه دمکراسی در فرهنگ است که دگر اندیشان، هنرمندان،نویسندگان و قشر اهل تفکر می‌‌توانند به بار ذهنی جامعه بیفزایند که خود به واژه فرهنگ عمق و جلای ویژه یی خواهد داد
کوشش در رابطه با تشویق روند دمکراسی، ابتدا در ذهن خویش و سپس به گونه‌های متفاوت در هنر و ادبیات، بدون شک میتواند کوششی فرهنگی‌انسانی باشد. پیشبرد روند دمکراسی در جامعه بشری، وظیفه سنگینی را به دوش نویسندگان و هنرمندان متعهد می‌‌گذارد که بدون کوشش آنان، مطرح شدن و رشد این واژه و مفهوم با اشکال بزرگی روبرو خواهد بود در اصل، هنر است که قادر خواهد بود زوایای ظریف و گوناگون رابطه انسان با انسان را در قالب‌ها و فرم‌های مختلف به تکرار در جامعه پژواک بخشد بدون آنکه شنونده را در موضع دفاعی قرار دهد و از آنجا که

مفهوم دمکراسی با نیاز فکری انسان امروز هم خوانی دارد، در دل انسانها علیرغم داشتن فرهنگ های گوناگون می‌‌نشیند. دمکراسی، مانند پاسبانی عمل می‌‌کند که با وجود خود در سر چهار راه فرهنگ، نظم و مقررات را به تنگ بلورین فرهنگ می‌‌آورد. دمکراسی، قادر است که قوی‌ترین عامل فرهنگ بمعنای"مذهب" را از کوچه و بازار راهی‌ خانه‌ها نماید تا در کلاس‌های اخلاق خانواده به کار اصلی‌ خویش مشغول گردد.متفکرین در کشورهای غربی خلاصه افکار خویش را با اعلام "جدایی دین از حکومت" برای همگان قابل فهم نمودند که خود سر آغاز رشد در این جوامع گردید. فریاد انسان‌ها در گوشه و کنار جهان در جمله "جدایی دین از حکومت" ، در اصل، استغاثه انسان است برای رسیدن به سعادتی که همیشه آرزویش را داشته است
باید به این نکته هم توجه داشت که در راه هضم و فهم دمکراسی مانعی‌ بسیار قوی ایستاده است. دمکراسی به معنای دارا بودن دید مساوی به ابنای بشر در حقوق، مزایا، حق زیست، و حق اظهار نظر، در تضاد با خوی حیوانی انسان است. انسانی که از طبیعت، حاکمیت قوی بر ضعیف را آموخته است و قرن‌ها آن را در نهان و عیان اجرا نموده است باید به یک باره روشی بر خلاف غریزه خویش در پیش بگیرد و حق حیات و زیستن خویش را با دیگران به مساوات تقسیم نماید. این، جهش بسیاربزرگی است که بایستی در تفکر انسانی بنشیند و شاید به همین دلیل تا امروز برقراری دمکراسی در جوامع بشری تا این حد با مشگل روبرو شده است. آنچه را که بشر امروزی باید بیاموزد، بردن غریزه‌های حیوانیش در محکمه "اخلاق انسانی" است که یا از محیط تربیتش آموخته است و یا از فلسفه‌های اجتماعی، سیاسی و مذهبی اش فرا گرفته است
حال به کشور خودمان برگردیم و مسیر تفکر را برای حل این معضل انسانی در ایران مطالعه نماییم
دکتر عباس میلانی در کتاب "تجدد طلبی در ایران" به وضوح به این نکته اشاره می‌‌نماید که نیاز به حل این مشگل فرهنگی و در آمدن از این بن بست انسانی به منطقه بخصوصی اختصاص ندارد. در ایران قرن دوازدهم میلادی که اروپا در بطن سالهای سیاه "قرون وسطی" و تسلط کامل کلیسا دست و پا می‌‌زند، متفکرینی چون فارابی، ابن سینا، مقوله مدنیت را مطرح می‌‌سازند و حتی "سعدی" در کتاب گلستان خویش، راه و رسم کشور داری را به پادشاهان می‌‌آموزد. این کوشش‌های حیاتی، متاسفانه، با حمله "مغول" نا فرجام می‌‌ماند و پس از آن تا قرن بیستم که :"مشروطیت" مطرح می‌‌شود، فقط در ذهن ایرانیان بصورت افکاری پراکنده و گاه به گاه به زنده گی ادامه میدهد. حال کمی به عقب برگردیم و کوشش ایرانیان را در حل این معضل انسانی از زاویه دیگری بنگریم
آنچه را که دکتر میلانی ، به درستی، در کتاب "تجدد طلبی در ایران" اشاره می‌‌نماید بایستی به کوشش متفکرین ایرانی برای مبارزه با این مشکل اجتماعی در گستره سیاسی و اجتماعی محدود ساخت بدون آنکه از اهمیت بسیار آن کاست. حقیت اینست که ادامه همین کوشش هاست که ابتدا به انقلاب مشروطیت می‌‌انجامد و سپس زمینه ساز قیام‌های سیاسی دیگر در تاریخ ایران میگردد. انقلاب مشروطیت اولین اقدام جدی و فراگیر ایرانیان برای بدست آوردن "حکومت قانون" است که هنوز نیز پس از گذر یکصد سال ادامه دارد.
مطالعه تاریخ ایران خبر از واقعیت دیگری میدهد که از ادوار حتی قبل از پیدایش "اسلام" متفکرین را به خود مشغول داشته است. به نظر می‌رسد که متفکرین ایرانی از سالیان بسیار پیش تر از قرن هفده و هیجده میلادی به گونه فرهنگی خویش با واژه دمکرسی آشنا بوده اند و تلاش نموده اند که با توجه عمیق به فرهنگ مذهب پرست ایرانی، از دل مذهب به فلسفه و راه و راسم جدیدی دست یابند و آن را با نام "عرفان" به جامعه ایران عرضه نمایند.
. متفکرین ایرانی، که بخصوص پس از اسلام، در دائره مذهب رشد کرده اند، با طرح "عرفان" به گونه یی سعی‌ داشته اند که تعریف دیگری از مذهب ارایه دهند که از یک طرف تفکر مذهبی را به اصل نیاز پیدایش مذهب نزدیک نمایند و از طرف دیگر با عنوان کردن واژه گرانقدر "عشق" با جنبه سلطه جویانه مذهب به مبارزه بر خیزند. اگر مذهب ، در جواب سیوالات بسیار انسان در زمینه "خلقت و جهان هستی‌" ، خدا را -انهم به یگانگی-مطرح میسازد و وی را نه تنها قابل پرستش بی‌ چون و چرا میداند بلکه سر پیچی از دستورات همیشگی و ازلی وی توسط شخص را با زجر و عذاب و شلاق و سوختن و قتل جواب میدهد و معتقد است که فقط انسان‌های پرهیز گار در درگاه وی عزیز اند و بلطبع والاتر از دیگر انسانها، تفکر عرفانی، مرکز خلقت را نیروی لایزال "عشق" میداند که بر همگان یکسان میتابد و کسی‌ را بر دیگری مزیتی نیست. در فرهنگی که میترایسم را به جهان معرفی می‌‌نماید که مذهب دوست داشتن است و سپس "زرتشت" را که با شعار "گفتار نیک، کردار نیک، و پندار نیک" به میدان تاریخ می‌‌آورد، ارایه مذهب "عشق" بدون شک از پشتوانه تاریخی عظیمی بر خوردار می‌‌باشد. این فلسفه با مطرح ساختن "دل هر ذره یی که بشکافی آفتابیش در میان بینی" هدف غایی خلقت را در کشف رمز و رموز "عشق" می‌‌داند که به سهولت در دل تمام انسانها نهفته است و همه انسانها را در بر میگیرد و در نتیجه همه را مستوجب احترام می‌‌داند.آیا این تصویر جدید از انسان، همان خواست و نگرش دمکراسی در جامعه نیست؟ آیا هدف از برقراری حکومت قانون جز این است که کلیه انسان‌ها آعم از فقیر و غنی، سیاه و سفید، زن و مرد از حقوقی یکسان بر خوردارند؟ با تمام ارزشی که از نظر انسانی میتوان به ارایه فلسفه "عرفان" گذاشت باید دید که چگونه این ارزش والا نتوانست آسایش،امنیت،رشد و پیشرفت را به کشور ما ارمغان بیاورد ولی ارایه فلسفه "دمکراسی" موفق شد که غرب را از نظر اجتماعی، سیاسی به پیشرفتی چشمگیر برساند. دلیل را باید در این جستجو نمود که ضامن اجرای دید عرفانی شخص بود و شخص ماند.عرفان به گونه یک آموزش اخلاقی‌ مطرح شد و فهم واژه عشق را با تمام سنگین بودن و قابل تفسیر بودن آن به عهده شخص گذاشت و شخص را مسئول رسیدن به این مرتبه عالی‌ قرار داد. در نتیجه نه تنها افراد بسیاری - به دلیل عدم درک عمیق این واژه - آن را منطبق بر زندگی‌ امروز خود نیافتند بلکه صاحبان دین نیز با استفاده از واژه گرانقدر "عشق" کوشش در انحراف بنیادین آن نمودند و از آن به راحتی "ترس از خالق" را آفریدند . نتیجه این شد که نگاه عرفانی هیچگاه نتوانست در قانون مدنی قرار بگیرد و دولت‌ها را ملزم به اجرای دستورات خویش قرار دهد ولی در غرب، یافته‌های دمکراسی، با کوشش بسیار در قالب قوانین مدنی نشست و ‌ و دولت ها را مجبور به اجرای آنها نمود نتیجه اینکه اگر عرفان در شرق، به دلیل عدم ضمانت اجرایی، نتوانسته است که با تمام ارزش والای خویش جامعه شرق را به پیشرفت نایل سازد ولی آیا
میتواند دست در دست دمکراسی بگذارد و با استفاده از ضمانت اجرایی دمکراسی در نهایت نه تنها جامعه شرق را به سوی آرامش و آسایش سوق دهد بلکه در بازار تفکر جهانی‌ متاعی گرانبها برای عرضه نیز داشته باشد ؟
. به عبارت دیگر، در تداخل فرهنگی شرق و غرب، داد و ستد حیاتی بین "دمکراسی و عشق و عرفان" آیا
هر دو جامعه را می‌ تواند به سلامت به مقصود نهایی که همان ایجاد فضای مناسب برای رشد انسانها وانسانیت است برساند ؟
چگونه می‌‌توان به چنین ترکیبی دست یافت؟

در بخش سوم این مبحث را دنبال می‌‌کنیم.


******************************************************************************************

Friday, December 12, 2008

مقوله فرهنگ: بخش سوم

مردمان غرب، قرن هاست که شانس تجربه دمکراسی را در سر زمین‌های خود داشته اند. آنان به یمن این دستاورد مهم بشری توانسته اند که از مزایای دمکراسی به صورت‌های متفاوت بهره مند شوند. آزادی بیان در صور گوناگونش امکان آن را به وجود آورده است که اندیشمندان غربی، بدون نگرانی از امنیت خویش و یا آرامش اعضای خانواده خود، مردمان فرهنگ خویش را از عمق مفهوم دمکراسی آگاه نمایند و همچنین با آسودگی خیال دولت منصوب خود را در لغزش‌های احتمالی مورد انتقادو یا ترمیم قرار دهند. تجربه دمکراسی و به کار بردن آن در زندگی‌ روزمره، کم و بیش این اندیشه را در غربیان جائ انداخته است که بشر راهی‌ بهتر از روند دمکراسی پیش رو ندارد و نخواهد داشت. بحث و بررسی دمکراسی در غرب تا آنجا پیش رفته است که اریک فروم - جامعه شناس معاصر - در کتاب "گریز از آزادی" نه تنها به تعریف و توضیح دمکراسی می‌‌پردازد و روند نگرش عوام جامعه را به این مقوله مهم بشری تصحیح می‌‌گرداند بلکه با استفاده از سالها تجربه دمکراسی در جامعه به نقد کمی‌ها و کاستی‌های سیستم دمکراسی می‌‌نشیند. وی مهمترین نقیصه دمکراسی را تاکید بیش از حد روی "فرد" میداند که در نهایت می‌‌تواند اساس واحد اجتماع یا "خانواده" را تهدید نماید و تاکید می‌‌کند که ادامه این روش قادر است که "فرد" را با انزوا روبرو سازد که خود عامل بروز بیماری‌های روانی چون غمگینی، احساس پوچی، اضطراب، وحشت و تنهایی، و در نهایت سادیسم و مازوخیسم باشد. هر چند متفکرینی چون هرمن هس، ریک دیویس، اریک فروم و دیگران با نگاه به ادبیات شرق کوشش در معرفی عرفان به جامعه خویش نموده اند تا این نقیصه را برطرف نمایند ولی به نظر می‌رسد که در مقوله تداخل دمکراسی و عرفان هنوز جای کار بسیار باقی‌ است. تفهیم مقوله عرفان به جامعه یی که قرن هاست با واژه دمکراسی سر و کار دارد از یک نظر مشگل و از نظر دیگر آسان به نظر می‌‌رسد. امتزاج عرفان با سیستم سرمایه داری منظر مشگل آن را تشکیل میدهد و در نقطه مقابل مشاهده وجود انجمن‌های غیر انتفاعی و سازمان‌های خیریه بسیاری که درگوشه و کنار امریکا، اروپا، و کانادا به کمک در زمینه‌های انسانی، هنری، طبی مشغول می‌‌باشند می‌ توانند از وجود چنین زمینه یی در تفکر مردمان غرب خبر دهند. برعکس، در شرق این تداخل و امتزاج به مراتب با مشکلات بیشتری روبروست که در ذیل سعی‌ به توضیح آن خواهم نمود.
هر چند که لفظ عرفان در شرق سالهاست که رایج می‌‌باشد و ما شرقیان کم و بیش بر این باوریم که با فلسفه آن آشنا هستیم ولی باید قبول کنیم که به جز در افکار و آثار چند متفکر بنام ایرانی از جمله حافظ و عطار نیشابوری و مولانا، اکثریت جامعه ایرانی قادر نبوده اند که عرفان را به عنوان یک فلسفه مجزا از مذهب شناخته ومورد تجزیه و تحلیل قرار دهند. گروهی که بارها شانس نشستن در کلاس‌های متفاوت عرفانی را داشته اند بخوبی میتوانند با این گفته ارتباط بر قرار نمایند که بیشتر آموزگاران عرفان در هاله یی از تعصب مذهبی‌ عرفان را به شاگردان خود عرضه می‌‌نمایند. در حالی‌ که برای فهم بجا و صحیح ،عرفان را باید فلسفه یی ورای مذهب دانست. این تداخل و تشابه از آنجا ناشی‌ می‌‌شود که هر دو فلسفه "عرفان" و "مذهب" برای توضیح کاینات و خلقت علت وجودی پیدا می‌‌کنند با این تفاوت بسیار مهم که مذهب با عنوان کردن خالقی که در حین مهربانی، خشمگین و عصبانی است مردم را به اجرای قوانینی مجبور می‌‌نماید که سر پیچی از اجرای آنها انسان را با خشم خداوند روبرو خواهد ساخت ولی عرفان با مطرح ساختن عشق در مرکز هستی‌، ارتباطی عاشقانه را بین انسان‌ها از یک طرف و انسان و خالق را از طرف دیگر هدیه می‌‌نماید که عدم فهم و اقرار به این عشق، شخص انسان را متضرر میسازد و بس. عدم نگاه مستقل به عرفان و ارتباط دادن آن به عنوان جزیی از مذهب، اجازه نداده است که مفهوم والای عاشقانه عرفان در جامعه جای مخصوصی را برای خود باز نماید. به همین دلیل باید گفت که عرفان همچنان در شرق نا شناخته مانده است. این در حالی‌ است که ادبیات موزون ما (شعر کلاسیک) و هنر ایران (بخصوص موسیقی) سر شار از تشریح و توصیف این عشق گشته است.اربابان "مذهب" با استفاده از خدایی که از نظر لفظ در هر دو فلسفه مشترک می‌‌باشد قرن‌ها کوشش نموده اند که با مطرح ساختن بخشی از عرفان، شنونده حیران و تا حدی خام خود را از نیمه راه به طرف باور یک مذهب بخصوص سوق دهند تا فردی را به جمع انبوه امت خویش اضافه نمایند. اصرار آنان از به تصویر کشیدن چهره فقهی برای "مولانا" یا از حفظ بودن قران بوسیله "حافظ" بیانگر قصد آنان است برای ثبوت "مذهب" با استفاده از دریچه ناقصی که از عرفان تشریح می‌‌نمایند. گفتار واضح مولانا در این بیت که "ما ز قران مغز را بر داشتیم---- پوست را بهر خران بگذاشتیم" نیاز به هر توضیح دیگری را از بین می‌‌برد. راه چاره، شاید، باز خوانی مجدد آثار این بزرگان است با کمک از این گفته والای سپهری که " چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید" و جدی گرفتن این شک که ممکن است آنچه را تاکنون آموخته ایم، خطا باشد و باور بر این نکته که می‌‌توان عارف بود و انسان و کهکشان را عاشقانه دوست داشت و مذهب "عشق" را به دلیل یگانگیش باوجود انسانی مقدم بر هر مذهب دیگری دانست.
در مورد دمکراسی، به دلیل تازه بودن این واژه در فرهنگ ایران، مشکلات به مراتب بیش از شناخت عرفان در فرهنگ ما به چشم می‌‌خورد. در حقیقت باید باور داشت که حمله مغول در قرن چهاردهم میلادی از انتشار افکار در روند دمکراسی در ایران جلوگیری می‌ نماید و این بحث را جز در افکار معدودی از متفکرین ایرانی از صحنه اجتماع برای سالیان طولانی محو می‌‌سازد. در اواخر قرن هیجدهم و سراسر قرن نوزدهم است که سیل سفر دانشجویان به کشورهای غربی و بازگشت آنان به ایران آغاز می‌‌شود و دمکراسی، این بار به عنوان تحفه فرنگ و متاسفانه نه به عنوان یک تفکر قدیمی ایرانی، به فرهنگ ایران معرفی میگردد. نتیجه این سفرهاست که ایران را با آخرین پدیده‌های مدرنیزم در زمینه‌های صنعتی از جمله (چاپ)، هنری (شعر نو)، اجتماعی( دمکراسی) و سیاسی(حکومت قانون) آشنا می‌‌سازد. هر چند ورود این افکار تازه، زیر بنای انقلاب مشروطیت را می‌‌سازد و برای اولین بار در ایران "قانون اساسی‌" نوشته می‌‌شود ولی نباید از نظر دور داشت که بر خلاف قانون مدنی در اروپا، به علت دخالت و نفوذ بیش از حد اربابان مذهب در روند این دگرگونی مذهب از حکومت در ایران جدا نمی شود. وجود دیکتاتوری‌های پیاپی پس از انقلاب مشروطیت، امکان تمرین همان دمکراسی نیم بند را هم فراهم نمی کنند و دمکراسی تنها به اسمی‌ بی‌ مسما تبدیل می‌‌شود. اگر اربابان مذهب با "ترس از خداوند" ملت را مهار کرده بودند، این بار اربابان حکومت با آوردن اسم دمکراسی به مهار مضاعف ایرانیان می‌‌پردازند. نتیجه اینکه عدم تمرین دمکراسی سایه ناقصی از فهم دمکراسی را در ذهن ما می‌‌نشاند که متاسفانه به نظر می‌‌رسد تا امروز این سایه هنوز بر ذهن اکثریت ایرانیان مانده است
هر چند که نوشتن جملات ذیل، راحت و بدون احساس درد اجتماعی نیست، مسلما خواندن آنها نیز ساده و راحت نخواهد بود. ولی امید پیدا کردن راه چاره است که تحمل این درد را ممکن می‌‌سازد. فقدان آزادی‌های سیاسی برای فعالیت احزاب مختلف، ممنوع بودن تشکیلات صنفی آزاد و بدون سانسور دولتی بصورت سندیکا‌های گوناگون، قلع و قمع تشکلات دانشجویی، ضرب و شتم برگزارکنندگان و شرکت کنندگان در انجمن‌های شعر و ادبیات و دیگر نهادهایی که بهترین محل برای تمرین دمکراسی می‌‌باشند، امکان آشنایی ریشه یی و عمیق را با این واژه قدیمی و از طرفی نو ظهور فراهم نیاورده اند. در چنین زیر بنایی چگونه می‌‌توان انتظار داشت که نسل ایرانی، با تمام هوش و استعداد خود برداشتی منطقی از دمکراسی داشته باشد. عدم موفقیت ما ایرانیان در به ثمر رساندن امور گروهی و اجتماعی، ریشه در چیزی جز عدم آشنایی دقیق ما با مفهوم دمکراسی ندارد. همان گونه که بی‌ مهابا از عرفان نام می‌‌بریم و با شنیدن نغمه‌های عرفانی سر خود را به چپ و راست می‌‌گردانیم و درست برعکس فلسفه عرفان، در امور انسانی و اقتصادی فقط به منافع خویش می‌‌اندیشیم، به نام دمکراسی نیز فهم ناقص خود را به عنوان قانون به یاران خویش تحمیل می‌‌نماییم تا جایی که گویا دمکراسی به معنای آزادی حق حیات و اظهار نظر برای "من" بنا نهاده شده است. یک مقایسه ساده بین نسل دوم ایرانیان مهاجر با نسل اول به خوبی از تفاوت بسیاری در قبول فهم دمکراسی در نسل دوم خبر می‌‌دهد. این در حالی است که نسل دوم که در اصل بوسیله همین نسل اول تربیت شده است با ارتباط نزدیک خود با فرهنگ غرب و جوانی و قدرت یاد گیری خویش توانسته است که به راحتی مفهوم دمکراسی را به عنوان تنها راه زندگی‌ بیاموزد. متاسفانه این جمله را در مورد نسل اول نمی توان نوشت. برای مثال، نگاهی حتی گذرا و سطحی به رفتار خود در مجامع عمومی‌، میهمانی‌های خصوصی، سالن‌های کنسرت و گردهمایی‌های فرهنگی و اجتماعی، و حتی طرز رانندگی،بیان کننده عدم وجود احترام عمیق به مفهوم دمکراسی است. عدم شروع و اختتام برنامه‌ها در ساعت مقرر، صحبت کردن در سالن‌های کنسرت در حال اجرای برنامه‌های سنگین و پر محتوا، عدم رعایت نوبت برای سرو غذا در میهمانی‌های حتی خصوصی، اصرار برای نشستن در ردیف اول سالن ها، نگاه با شک و تردید به قوانین مدنی، عدم پیشرفت در امور دسته جمعی و اجتماعی فقط گوشه‌هایی‌ از معضلات فرهنگی ما ایرانیان است که ریشه در عدم قبول و درک دمکراسی دارد. اگر از خود بپرسیم که چرا ایرانیان در امور فنی، تکنیکی و اقتصادی چنین سر آمد جامعه مهاجر می‌‌باشند ولی در انجام امور دسته جمعی‌ کمتر قادر به موفقیت می‌‌باشند با کمی تامل می‌‌توان پاسخ را در داشتن نگاه مساوی به انسان(مشتری) در امور تجاری و عدم داشتن همین نگاه دمکراتیک به انسان را در امور فرهنگی دانست. قوانین سرمایه، جای و مسیولیت شرکا را به وضوح تعریف می‌‌نمایند ولی در انجام امور فرهنگی کمتر کسی‌ راضی‌ به مقامی کمتر از ریاست می‌‌باشد. وقتی‌ که دمکراسی به معنای نگاه مساوی به انسان کاملا شناخته نشود ، مسلما مورد اعتماد نیز قرار نمی گیرد چه بهتر که در هر فرصتی خود را بیازماییم و با طرح سیوالات ساده یی خود را محک بزنیم تا مبادا به این دام دچار شویم. آیا در رانندگی حق و حقوق دیگران را محترم می‌‌شماریم؟ آیا برای سرو غذا در میهمانی‌های خصوصی خود را به میان صف می‌‌اندازیم؟ آیا برای همسایگان خود همان حق و حقوقی را محترم می‌‌شماریم که برای خود قایل هستیم؟ آیا در سالن‌های اجتماعی به احترام دیگران ساکت می‌‌نشینیم؟ آیا خواندن و مطالعه را قبل از ابراز نظر در مورد مسایل گوناگون در دستورالعمل خود قرار می‌‌دهیم؟ و شاید از همه مهم تر، آیا در هر رابطه یی، چه فرهنگی و چه تجاری، نتیجه را در سود دو طرف میدانیم یا فقط به کشیدن گلیم خود از آب می‌‌اندیشیم؟. حتما افکار هر یک از ما به موارد گوناگون دیگری نیز می‌‌تواند اشاره کندآنچه را که باید در پایان به خاطر سپرد اینست که می‌‌توان بعنوان یک راه حل برای بیرون آمدن از دائره تسلسل بیهودگی و افسردگی، با دوره کردن مجدد عرفان و محک زدن خویش در فهم دمکراسی و اجرای آن در زندگی‌ روزمره به انسانی مبدل گشت که گاه در پندار و رویای خویش به دنبال آن می‌‌گردیم. تا نظر شما چه باشد؟

Thursday, October 30, 2008






این سان روایت است
بیرون همیشه برف
بیرون همیشه شدت سرمای جان گزا
اما درون کلبه آرام دوستی، گویا قیامت است
با آنکه شاخه های دست نسیم سرد
دزدانه میخزند
از درز پنجره‌ها و شکاف ها
پت پت کنان زبان محبت ولی مدام
در حال سوختن است و گفت روایت است
از بهر گفتگو، این کلبه راست هزار در به روی دوست
تنها نشسته پنجره، بهر شکایت است
من در کنار پنجره‌اش ایستاده ام
تا بنگرم ز زاویه نفس خویشتن
جولان حرص و طمع و آز خویش را
با آنکه دیده‌ام چمن و باغ و آب را
یا که شنیده‌ام فسانه زاغ و عقاب را

Wednesday, October 29, 2008

شعر: دیگر تمام شد

دیگر تمام شد
دیشب کنار دوست، قاب دلم شکست
قفل زبان گسست
: گفتم به سیل اشک، با وی چو می نشست

دیگر تمام شد
دیگر تمام نقش‌های جوانی بر آب شد
دیگر نمی توان همچون گذشته ها
چون سال‌های دور
چون روز‌های پیش
بر سبز دشت خاطر خود دفتری گشود
بر آن به دل خوشی، با خط خوش نوشت
سرمای دی گذشت، فصل بهار شد

دیگر تمام شد
دیگر تمام نقش‌های جوانی بر آب شد


شب بود و قرص ماه
تنهایی کبود
سر در میان دست، لختی چو من گریست
:وانگاه لب گشود
کین ناله‌ها چراست؟
این اشک‌ها ز چیست؟
:با گریه گفتمش
این ناله‌ها چراست؟
فریاد خشم فرو خفته سالهاست
این اشک‌ها ز چیست؟
دریای زخم خورده ز توفان زندگیست
وقتی‌که شب دمیده و خورشید مرده است
‌ وقتی‌ که غم نشسته و شادی پریده است
وقتی‌ که از صفا، در متن حرف ها، نام و نشانه نیست
امید در کجاست؟
درمان درد چیست؟
در عمق اشک ها، لختی ز شب گذشت
در زمهریر شب، آواز مرغ حق ، ناگاه در نشست
تا نیزه‌های هور
در مردم سیاهی چشم عبوس شب
با ناز در رسید
دست نسیم صبح، از کاسه شفق
بر گیسوان شب رنگ حنا کشید

با حالتی که لازمه مهر دوست بود
افراشت قد خوش
دستی ز مهر بر شانه‌ام بسود
:آنگه به خنده گفت
!لختی نگاه کن
!دیدی که شب گذشت
!پر‌های تیره شب، تار و مار شد
هرگز دگر مگو، دیگر تمام شد
بر خیز
تا خنده‌های صبح به لب‌های تیرگی
است
تا که نسیم مهر به دنبال چیره گی است
!
هرگز دگر مگودیگر تمام نقش‌های جوانی بر آب شد
بر خیز!
بر خیز! که وقت تلاش شد

Sunday, October 12, 2008

شعر: از عشق ترم کردی

از عشق ، ترم کردی
ديوانه به خود بودم، ديوانه ترم کردی
سرمستی و شورت را، در جان و تنم کردی
اکنون من و تو با هم، بنشسته به پیش هم
در وادی بیش و کم، از خود خبرم کردی
با چشم و نگاه خود، من مايه هستی را، بر بام تو ميديدم
با رايحه عشقت، از بام خودت رانديم، در بند تنم کردی
گويند که تو جانی، من خاک و خراباتی
من مامن دل گشتم، در آن تو گذر کردی
اکنون تو درون من، گه با من و گه در من
بنگر که نظرها را، چون درنگهم کردی
زين است که از اين پس، بر بام و در هر کس
از ابر تو ميبارم، کز عشق ترم کردی
می ۲۰۰۴

شعر: عشق از راه رسید

خبرش ، خوش بدميد
خنده اش ، عطر اقاقی ها را
دردل خسته من
چون که به فرياد کشيد
ديده اش،هرم تن دريا را
بر لب تشنه من،
چون که ببخشيد نويد
بی گمان دانستم،
جستجو پايان يافت
عشق از راه رسيد
روزها، مرده به پشت چمن خاطره ها
قد برافراشت و يک بار دگر رونق يافت
لحظه ها،خسته به پيچ و خم دنيای عبوس
خنده شد يکسره و در دل و جان وسعت يافت
حالت اش، باران شد
مهربانی باريد
سينه فرياد کشيد:
جستجو پايان يافت
جان ز جايش بپريد
عشق از راه رسيد
نوامبر ۹۶

شعر: طلوع

گل چو به سبزه آرميد
حالت خنده ترا در دل من ترانه کرد
نور شفق چو بردميد
خرمن گيسوی ترا بر سر شانه / شانه کرد
نيزه تيز دست توچون که به چشم راز دار شب نشست
رنگ حنای روز رادر تن کاسه صبور کوه ها روانه کرد
نغمه بلبلان دميد
رنگ ستارگان پريد
چشم تو باز شد ز خواب و دل بيقرار من نشانه کرد
بارش رنگ و نور ها
پرده شب دريد و باز
نور حيات و زندگی
لاله داغدار راقبله شاعرانه کرد
شوق دوباره ديدنت
در تن خيس سبزه ها
گردش و چرخش آفريد
نور سفيد خنده ات
هر دل عاشقانه رامست می شبانه کرد

تا تو برآئی و نسيم
باز به مهر و دوستی
دست به زلف شب کشد
ديده بی قرار من
بهر دوباره ديدنت
پرده شب بهانه کرد
اکتبر۹۸

‌شعر: تجربه نیستی


شعر ذیل تجربه رویارویی چند دقیقه ایی با مرگ است که در سال ۹۷ دست داد و روند تفکرم را برای همیشه تغییر داد



در
سراشيبی عمر
نخ نارنجی نور
بر سراپای وجودم
خلائی بافته بود
برق انديشه به پهنای وجود
دست در گردن هر خاطره ئی
چرخشی يافته بود
در سکوتی رنگين
بی نشان از غم و درد سنگين
مغز ميخواست که از خاطره ها باز شود
جان در انديشه که از بند تن آزاد شود
دست ها مشت شده در سينه
سرعتی بی رقم و پيشينه
شعر ناب سهرابگشت همدستانم :
« به سراغ من اگر می آ ييد پشت هيچستانم »
غزل حافظ دوران سر زد:
« عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد »
آه / بايد که از اين مرحله آزاد شوم
رمز اين آزادی ؟
" الف " و " ميم "و "ی " و " دال " که همراز شود
مشت سنگ است که بايد به دمی باز شود
" الف " و " ميم " و " ی " و " دال " به شد لفظ
" اميد "
"عشق " تا نام "اميد " آمد از راه رسيد
دست با کوشش بسيار به پهلو لغزيد
جان بلافاصله بر تن خنديد
چشم ها باز شد و چهره خورشيد بديد
آفتاب و رخ مهرش به نظر بوسيدم
باد را بار دگر در تن گلها ديدم
سست و بی حال دو چشمم بستم
با خودم از سر جان يکسره پيمان بستم :
تا دگر بار که با خلوت نارنجی نورباز ديدار کنم
لذت " زندگی " ، اين هديه پر ارزش جان را برتن
در سراپای وجود همه فرياد کنم
با قلم ، با شعر ، يا با آهنگ
بانگ بردارم و بی پرده بگويم :که ای شمای دلتنگ !
صبح با خنده خورشيد چو گل باز شويد !
و بتابيد به تاريکی شب چون شبرنگ !
گره از سبزی سبز رخ خود باز کنيد !
و بخنديد به دشت و چمن و سايه و سنگ !
زندگی نيست به جز بوسه ئی از معبد عشق
توشه راه گران ، هيچ نباشد جز عشق
زندگی نيست بجز لحظه باهم بودن
لذت از تازه گل هستی ودر سايه جان آسودن
می ۹۷عمر دوباره

Saturday, October 11, 2008

شعر: هر بهاری که ميرسد از راه

هر بهاری که ميرسد از راه
خبرش را نشاط باد سحر
با ترنم
به عشوه
از سر ذوق
ميرساند به گوش شاخه تر
شاخه با پلک های خواب آلود
می تکاند تن غبار آلود
از سر شوق ميشود لرزان
ميزند بوسه بر لب باران
خواب در چشم شاخه تر گردد
شوق رويش به باغ برگردد
هربهاری که ميرسد از راه
دشت رخت شکوفه ميپوشد
چشمه از شوق ميشود لبريز
اشک در چشم چشمه ميجوشد
تا بگيرد شکوفه را در بر
سر به ديوار صخره ميکوبد
در رگ زلف پر طراوت جوی
ميدود عاشقانه / ميروبد
ميسرايد / ترانه ميگويد
در بهاری که ميرسد از راه
سبز و هشيار و زنده و آگاه
با کلامی به روشنی چون آب
با نگاهی به جلوه مهتاب
با درونی چو دشت سر زنده
با صدائی چو چشمه جوشنده
دست در دست هم دهيم به مهر
همچنان باد و شاخه و باران
ريشه خويش را به ياد آريم
تا که بوده است بوده در دوران
سر کنيم اين سروده را از جان
جاودان باد خاک ما ايران
مارس ۲۰۰۴

طنز: چرا از خوابیدن میترسم


شما که باور نمی کنید. شاید هم حق دارید، چون از بس دروغ شنیده اید.
ولی بقول آن خدا بیامرز، تا قبر ها...ها...ها...ها. پریشب نیمه‌های شب بود که با ترس و وحشت از خواب پریدم و تا همین لحظه حتی از فکر خوابیدن هم وحشت می‌کنم.
داستان از اینقرار بود که در عالم خواب رفته بودم سر میدانگاهی برای خودم گردش می‌کردم که ناگهان جناب مولانا را دیدم که " یک دست جام باده و یک دست زلف یار " رقص کنان دارد می آید. از یک طرف بسیار خوش حال شدم که بالاخره بنده هم فرصت پیدا کردم که با ایشان ملاقات کنم و چند کلام درد دلی‌ خدمتشان عرض نمایم ولی از بخت بد ، یار ایشان که پیدا بود زیاد اهل چرخ زدن نیست در حالی که گیسوانش دست ایشان قفل شده بود و دنبال حضرت تلو تلو میخورد بنده را به خنده انداخت. آقا چشمتان روز بد نبیند که ناگهان ایشان از گردش ایستادند و جام را تا انتها سر کشیدند و بسوی بنده براق شدند. سکوت همه جا را گرفته بود. کسی‌ جیک نمیزد. ایشان با قدم‌های محکم به طرف من آمدند. بنده ساده دل اول خوشحال شدم که آن فرصت طلایی دارد دست میدهد و خود را آماده کردم برای کرنش و عرض ارادت ولی جناب مولانا تا به من رسیدند یک چک محکم به صورت بنده نواختند. حالا ببینید من چقدر شانس داشتم که در فرهنگ غنی و ناب ایرانی بزرگ شده‌ام و از اوان کودکی تا زمان خروج از کشور خوشبختانه بار‌ها و بار‌ها از پدر، برادر، بقال و قصاب و دوچرخه ساز محل، معلم و ناظم و فراش مدرسه، راننده تاکسی‌ و شوفر و شاگرد شوفر، دخترهای مدرسه و بالاخره عوامل ساواک چک خورده بوده و عادت داشتم و الا بایستی شوکه می‌‌شدم. شکر خدا خودم را نباختم و فقط با گفتن یک "آخ" و جمله معروف "چرا میزنی؟" منتظر بقیه داستان ماندم. ایشان که بلا نسبت دهانشان بوی بد مشروب میداد در جواب پرسش بنده فرمودند:
"ایرانی هستی‌... نه؟"
اول فکر کردم ایشان چون علم غیب دارند توانستند ملیت بنده را به این زودی تشخیص دهند ولی امروز که داشتم با خودم کلنجار میرفتم پی‌ بردم که باید از "آخ گفتن" بنده فهمیده باشند. مات و مبهوت جواب دادم:
" بله ایرانی هستم....چطور مگه؟"
البته نا گفته نماند که بنده سال‌ها کشتی کچ و بکس و کاراته را در تلویزیون "فاکس نیوز" نگاه کرده‌ام و زدن یک پیر مرد شصت و چند ساله برایم آب خوردن است ولی از آنجا که سر سفره پدر و مادرم بزرگ شده‌ام و آموخته‌ام که باید احترام بزرگتر را حفظ کرد، واکنش نشان ندادم ولی با خودم فکر کردم که بهتر است به ایشان یک درس هم بدهم. به همین خاطر گفتم:
" جناب استاد! بنده میدانم که شما بچه بودید که ایران را ترک فرمودید ولی ما ایرانیان در خارج از کشور دیگر به هم چک نمیزنیم و اگر از دست همدیگر ناراحت بشویم و خدا نکرده به یکدیگر حسادت بکنیم فقط طرف را "بایکوت" می‌کنیم، پشت سرش هم یک کمی حرف میزنیم و فوقش یک تهمت هم می‌زنیم تا تنبیه شود. همین !. حالا میشود بفرمایید چرا حضرت عالی‌ در خارج از کشور، آنهم در خواب، یک هموطن را تنبیه فرمودید؟"
ایشان یک "نگاه عاقل اندر سفیه" نثار بنده کردند ، آه بلندی کشیدند و فرمودند:
" رنج نوشتن تمام مثنوی یک طرف، رنج من از شما ایرانیان یک طرف. تعجب می‌کنم در مملکتی که خیام زندگی‌ کرده است شماها چگونه حساب سالها را هم نمیتوانید داشته باشید. تا حدود سی‌ سال قبل کتاب ما را با انبر ورمیداشتند تا اینکه حاجی جلال و مشدی شهرام یک گل صد برگ برای ششصدمین سال تولد ما درست کردند ما هم از این دنیا گفتیم دست مریزاد و داستان تمام شد.آقا سی‌ سال بعد یک دفعه دیدیم که هر چی‌ دکتر و جراح و متخصص روح و روان و زنان و زبان و دندان و پستان از قم و کاشان و تهران و کرمان و صنعان و مهندسین راه و چاه و کاه و آه و ماه بود دارند هشتصدمین سال تولد ما را جشن میگیرند. آقا ... چی‌ شد؟ ...در عرض سی‌ سال ما دویست سال رفت روی شاخمون؟. خانم هم پایش را کرده است تو یک کفش که من ششصد و سی‌ سال با تو زندگی‌ کردم حالا فهمیدم تو هشتصد سالت هست. من هم شوهر هشتصد ساله نمیخواهم. لطفا به این هموطن‌ها بگودست از سر سن و سال ما بردارند و به جایش هر وقت به یاد ما افتادند دیوان شمس را بخوانند و در خلوت خود آن را سر مشق زندگی‌ قرار دهند. ما تولد نخواستیم."
من هم که دیدم حرف حساب میفرمایند زبانم لال بشود گفتم:
"استاد حالا میفهمم که حق داشتید بنده را به نمایندگی ایرانیان کتک بزنید. اگر من جای شما بودم طرف را میکشتم"
یک مرتبه استاد به فکر فرو رفت و دوید طرف دکان قصابی و چند ثانیه بعد با یک ساطور از مغازه بیرون آمد و به طرف من دوید که وحشت زده از خواب پریدم.
حالا شما بفرمایید حق دارم از خوابیدن وحشت داشته باشم یا نه؟

طنز: مرده شور وارداتی

مرده شور وارداتی


بعله. مدت ها بطور مرتب برای مجله پیک مطلب میفرستادم تا آن واقعه اسف بار اتفاق افتاد و تصمیم گرفتم که مدتی این کار را کنار بگذارم.
ما ایرانیان، متاسفانه، فکر می کنیم هر کس برای یک مجله فرهنگی مطلب بفرستد و سردبیر و هیئت تحریریه با چاپ آن موافقت نمایند، آن شخص باید در همه امور آگاه و وارد باشد. این بماند که ما ایرانیان در زمان تولد هر یک با دو مدرک به دنیا می آئیم. یکی مدرک دکترا در امور سیاسی و یکی هم مدرک دکترا در مسائل پزشکی. حالا وقتی برای پیک بنویسیم، دیگر علاوه برداشتن مدارک فوق باید جواب تمام سئوالات دنیا را هم بدانیم. این معروفیت بنده که از نوشتن در مجله پیک شروع شده بود به مرحله ئی بسیار اسف بار رسید که شرح اش را عرض می نمایم:

در یک روز گرم تابستانی دوستی تلفنی با من تماس گرفت. پس از چاق سلامتی مرا مطلع ساخت که برادر یک دوست مشترک ما در گذشته است. بنده بسیار متاسف شدم و ضمن تشکر از وی، قول دادم که حتما امروز به دوست مشترکمان تلفن بزنم و تسلیت عرض بنمایم. دوست تلفن کننده که موقعیت را مناسب دیده بود آن منظور نهائی خود را- که عموما با اصطلاح "در ضمن" آغاز می شود – بیان داشت. اگر توجه کرده باشید، خصوصیت زیبای ما وارثان ملک کیان اینست که عموما مذاکره و مکالمه را با مطالبی که خیلی برایمان اهمیت ندارند آغاز می کنیم، کله همدیگر را میبریم و دست آخر چند لحظه قبل از خداحافظی یک "در ضمن" می گوئیم و شروع می کنیم به بیان مطلب یا سئوالی که بخاطر آن تلفن کرده ایم.
ببخشید که کمی پرت شدم، این دوست تلفن کننده بمحضی که اصطلاح "در ضمن" را بکار برد، رنگ از رخسار من پرید چون میدانستم مساله ئی مهمتر از مرگ برادر دوستمان مورد بحث خواهد بود. وی ادامه داد که:
- به کمک تو هم در این زمینه احتیاج هست
بنده از روی ساده گی فکر کردم: "عزرائیل" که همه کارها را به تنهائی انجام داده، بنده هم که تبحر خاصی در این گونه زمینه ها ندارم، چه کمکی میتوانم انجام دهم؟
سئوال از دهان بنده در نیامده بود که وی تک خال آخر را رو کرد:
- خانواده و افراد فامیل دوست از دست رفته خیلی علاقمند هستند که ایشان را با رعایت مسائل مذهبی به خاک بسپارند و خیلی کوشش می کنند که یک مرده شور "ایرانی" پیدا کنند.
با عجله و ترس وسط حرفش پریدم که: امیدوارم بنده را برای این کار در نظر نگرفته باشید. من فقط گاهی برای پیک می نویسم. بهتر است بروید دنبال آنها که همیشه می نویسند و صفحه ئی برای خود دارند و از بنده هم قلچماق ترند.
این دوست با آرامش ادامه داد که: نخیر، فقط میخواستم ببینم که شما "یک مرده شور ایرانی" می شناسید یا نه؟
بنده که بسیار از این سئوال بی ربط عصبانی شده بودم، چیزی نمانده بود که بگویم: مرده شورت ببرند که فکر میکنی من باید مرده شور ایرانی بشناسم ولی حیفم آمد و فقط گوشی را با یک "خیر" قطع کردم. پس از قطع تلفن به فکر فرو رفتم که اگر نوشتن در مجله پیک آخر و عاقبتش اینست، بهتر است این کار را کنار بگذارم تا مدتی که آب ها از آسیاب بیفتد و دوباره شروع کنم.
برای آندسته که فکر می کنند چرا این سئوال را "بی ربط" دانسته ام باید عرض کنم که بنده سه دلیل محکم دارم:
دلیل اول اینست که یک انسان عاقل برای اینکه شخصی را که حرفه ئی دارد به دوستی معرفی کند باید قبلا خود از میزان تخصص و نوع رفتار مادی و غیر مادی وی آگاه باشد. مثلا اگر شما دنبال یک نجار خوب می گردید. حتی اگر فقط برای گرفتن "قیمت" هم باشد، باید بنده تجربه دست اول از کار این نجار داشته باشم. اگر ندارم، چطور میتوانم وی را به شما معرفی کنم. در مورد "مرده شور" هم همین طور است. بنده چگونه میتوانم قبل از مردن بفهمم که طرف "چند مرده حلاج است". فرق مهم اش هم اینست که میشود از نجار ایرانی قیمت گرفت – طرح گرفت- ایده گرفت ولی کار را داد به یک نجار مکزیکی. ولی از مرده شور ایرانی که نمی شود "قیمت گرفت" و بعد رفت دنبال مرده شور مکزیکی.
دلیل دوم: آدمی میتواند چند بار ازدواج کند – طلاق بگیرد – جشن تولد راه بیندازد ولی فقط یک بار میتواند بمیرد. بهمین دلیل باید سنگ تمام بگذارد و بهترین سرویس را برای خود تدارک ببیند. نمی توان هر مرده شوری را به کسی معرفی کرد. این کار بسیار خطرناک و بی ربطی است. آدم باید بسیار پرتوقع باشد که چنین درخواستی را بنماید. بنده نمی توانم صرفا بخاطر شنیدن حرف اطرافیان شخص متوفی صلاحیت کار یک "مرده شور" را تصدیق نمایم. با خود طرف هم که نمی شود صحبت کرد.
دلیل سوم: طبق آمارهای متفاوت که در منابع مختلف آمریکا چاپ و انتشار یافته است، ایرانیان از بالاترین درجات تحصیلی در بین مهاجرین آمریکا برخوردار هستند بنده فکر نمی کنم یک ایرانی مرده شور از بالاترین درجات تحصیلی برخوردار باشد که توانسته باشد به آمریکا مهاجرت نماید. در ثانی مرده شور ایرانی، مگر عقل از سرش پریده که آن بازار داغ و گرم ایران را رها کند و بیاید آمریکا و منتظر بماند که ماهی یا سالی یک خانواده بدنبال مرده شور ایرانی بگردد. اینجا از بیکاری دق خواهد کرد و اگر خدای نکرده این اتفاق بیفتد، کسی هم نیست که او را بشوید. از همه اینها گذشته حالا چرا باید مرده شور "ایرانی" باشد؟ مگر قرار است با شخص متوفی در مورد مسائل سیاسی صحبت و بحث در بگیرد؟
این مسائل باعث شد که از خیر نوشتین در مجله پیک بگذرم. مدتی هم بدون نوشتن گذشت. هیچ وقت هم ندیدم که کسی در مجله، سراغ بنده را گرفته باشد. آدم گاه نمی داند "سکوت" واقعا علامت راضی بودن است یا علامت نخواندن! یا نشنیدن!. آن زمانی هم که می نوشتم هیچوقت کسی چیزی نگفت که مثلا خوب بود یا اینکه بد بود، هیچ نامه ئی هم به سردبیر نیامد که یا این مزخرفات را از توی پیک بردارید یا اینکه حقوق این بیچاره غصه خور را دو برابر کنید. مدتی بدون رابطه نوشتن گذشت، راستش خودم دلم تنگ شده بود، گفتم دوباره بنویسم، در ضمن وقتی به دلیل ننوشتن خود فکر می کردم دیدم راستش را بخواهید این مساله نبودن مرده شور ایرانی در آمریکا، ایده بدی هم برای آندسته از ایرانیان که بدنبال ایده شغلی می گردند نیست. میتوان حتی وب سایت هم برایش درست کرد با آدرس مثلا شور واشور دات کام یا شبیه به این ها.

Friday, October 10, 2008

شعر: شاپرک

در سوگ عزيزم فخری کلباسی
لب اين چشمه نور
زير اين آبی آرام بلند
گاهگاهی به دليلی که نميدانم چيست
نفس شاپرکی
عطر پر بارترين بارقه عاطفه را
در تن خسته دلان می ريزد
در چنين حال و هوائی که پر از تابش مهر است و اميد
گل رنجور دل آدميان
جلوه ها ميکند و نشو و نما ميگيرد
جمع از هستی مات قفس تنهائيش
سر برون ميزند و يکسره جان ميگيرد
آه اما افسوس
دردم تلخ ترين لحظه روز
يا دل تارترين ساعت يک نيمشبان مرموز
شاپرک / قاصد مهر
از چمن سبز زمين
تا بلندای بلند افق ناباور
بال و پر ميگيرد
و تو گوئی که جهان ميميرد
دل من از اين پس
درگذرگاه غريب دوران
هر کجا شاهدی از عاطفه را لمس کند
از تو / ای نيک ترين شاپرک زندگيم
باز نشان ميگيرد
اکتبر ۲۰۰۰

مقاله: راز آفرینش

گرچه برخی از فلاسفه معتقدند که خلقت انسان، بمنظور کشف "راز خلقت" انجام گرفته است ولی اگر بدقت بنگریم در خواهیم یافت که انسان – از زمان پیدایش تا امروز- در نتیجه سفری طولانی و گاه پر پیچ و خم، نه تنها موفق به کشف بخش عظیمی از راز آفرینش شده است بلکه توانسته است در ادامه این مسیر، خود را نیز بعنوان "راز بزرگ آفرینش" مطرح سازد.
بایستی برای توضیح بهتر مطلب، انسان را در ادوار مختلف تاریخ به گونه ئی تقسیم بندی نمائیم تا نگرش وی را در هر یک از این ادوار با هم مرور کنیم:
1- انسان اولیه: پس از آنکه موفق به حل مشکلات اولیه خویش گشت و دنیای تفکر را آغاز نمود، بنظر می رسد که نگاهی به "کلیت جهان" داشته است. او بیش از هر چیزانرژی فکری خود را به کار برده است تا جهان را و خلقت را – آنهم در کلیت آن – مورد مطالعه قرار دهد. برای انسان اولیه، گردش روز و شب، وقوع طوفان وباران و زلزله و آتشفشان و مساله مرگ از اعجاب انگیز ترین پدیده های حیات به شمار می رفته اند. ولی از آنجا که دانش اولیه وی، قادر به حل این پیچیدگی نبوده است، به ناچار با آفریدن اساطیر و خرافات سعی نموده است که حداقل خود را از این تفکر برهاند. انسان اولیه با بوجود آوردن فرشته ها و خدایان گوناگون، آنان را مسئول و گرداننده پدیده های متفاوت حیات دانسته است. او خشم خدای طوفان را که قادر بوده است تمام داشته های زمینی وی را در چشم بهمزدنی نابودکند به گناهی مربوط میدانسته است که از وی سرزده است. انسان اولیه با انجام قربانی های بی شمار و مراسم رقص و پایکوبی و دعاهای گوناگون سعی نموده است که خشم خدای طوفان را کاهش بخشیده و آن را در نهایت به مهر خدای آفتاب تبدیل نماید. بنظر می رسد که اینگونه نگرش توانسته است که قرنها، انسان اولیه را در آرامشی نسبی قرار دهد. نگاهی به سنگ نوشته های گوناگون و آثار تاریخی متعدد دلیلی بر این نوع نگرش و آرامش می باشد.
2- انسان دیروز: وارث این آرامش گشت ولی در این آرامش سکنی نگزید. وی با بهره گیری از نیروی خرد و با پیدایش آثار اولیه علم و دانش، سفر انسان اولیه را ادامه داد با این تفاوت که بجای نگرش به "کلیت آفرینش" به شناسائی "جزئیات خلقت" روی آورد. بهمین دلیل است که امروزه ما با دست آوردهای عظیم و ارزشمندی در جهان روبرو هستیم. انسان دیروز با اتکاء به قدرت تفکر و خلاقیت خویش، عناصر متفاوت طبیعت از فلز و شبه فلز و غیر فلز را یکی پس از دیگری شناسائی و نامگذاری نمود. میکرب ها، ویروس ها، باکتری ها و طرق مختلف مبارزه با آنان را کشف کرد. راز گردش اقمار را با کشف نیروی جاذبه تعریف نمود. با پیشبرد تکنولوژی، پرواز را ممکن ساخت. با تعمق در ساختمان عناصر طبیعت به نیروی عظیم اتم آشنا گشت. با بدست آوردن حکمت عقلی راز برابری انسانها را مطرح ساخت و بالاخره با مدون ساختن حکومت قانون شکل و ساختار جامعه متمدن را به ارمغان آورد و تمدن انسانی را به حدی غیر قابل تصور ارتقاء داد تا جائی که انسان امروز می تواند با فشار یک دکمه جهان خود را نیز نابود سازد ولی در همین احوال با یک حرکت جمعی قدرت تبدیل جهان را به بهشتی برین دارا باشد. بعبارت دیگر انسان دیروز با بهره گیری از خرد و دانش خویش جزئیات آفرینش را مورد بررسی قرار داد و ادامه سفر را به نسل بعد از خود واگذار نمود.
3- انسان امروز: با بهره گیری از دانش انسان دیروز به آگاهی عظیمی دست یافت و وارد مسیر تازه ئی از این سفر شگفت انگیز گشته است. سفری که اگر بطور کامل به انجام برسد میتواند شکل و شمایل حیات را دگرگون سازد. انسان امروز، در ادامه سفر انسان دیروز، که از" کل به جزء" در حرکت بود، در حال حرکتی در جهت معکوس از جزء به کل می باشد. انسان امروز می کوشد که مساله میلیونها سال قبل (شگفتی در کلیت جهان) را دوباره به روی میز مطالعه قرار دهد و این بار با نگاهی علمی و انسانی به شناسائی راز آفرینش بنشیند. در این راستا، طبیعی بنظر می رسد که اسطوره ها یکی پس از دیگری از سطح جامعه راهی کتابهای تاریخ گردند و در موزه های انسان شناسی جای گیرند. خرافات یکسره به دور ریخته شوند و فرشتگان و خدایان و رسولان هر یک به جای واقعی خویش بنشینند.
برای انسان امروز، گردش روز و شب و وقوع پدیده های متفاوت طبیعی دیگر نه به گونه یک راز یا معما بلکه به عنوان یک فعل و انفعال علمی قابل تعریف است و بهمین دلیل میتوان ادعا کرد که انسان، در سفری به درازای تاریخ انسانی، بالاخره قادر شده است که کاشف راز خلقت شود و نظر آندسته از فلاسفه که آفرینش وی را برای کشف راز خلقت میدانستند تامین نماید. ما نیز میتوانیم این سفر را با همین سرانجام به پایان برسانیم ولی متاسفانه مساله بهمین ساد گی تمام نمی شود و در همین جا است که انسان با راز بزرگ تری در آفرینش روبرو می شود و این راز چیزی بجز "خود انسان" نیست. برای بیان بهتر بایستی این سئوال بزرگ و مهم را در ذهن خود مطرح سازیم که اگر انسان با اتکاء به علم و دانش می تواند راز هستی را تعریف نماید پس باید قادر باشد که اسطوره ها، خرافه ها،خدایان و بت های گوناگون را نیز با نگاهی علمی از سر راه خود بردارد و بر اساس حکمت عقلی دست به ساختار جهانی بزند که بر اساس عدالت اجتماعی و احترام انسانی استوار باشد. در اینصورت زندگی انسان امروزی در قرن بیست و یکم می بایست بر اصول اخلاق انسانی و تساوی حقوق مدنی باشد. آیا چنین است؟ اگر چنین است پس صدای تکه تکه شدن انسانها در گوشه و کنار جهان بدست انسانهای دیگر چیست؟ این تنفری که انسانها را بخاطر داشتن عقیده و مرام و مذهب متفاوت به جان یکدیگر می اندازد از کجا ناشی می شود؟ آیا می توان بیان داشت که انسان به علم و دانش متکی گشت تا جهان بیرون از خود را شناسائی نماید ولی از بکار بردن این دانش برای شناسائی جهان درون خویش عاجز مانده است؟ آیا منطقی است که بگوئیم سرانجام سفری که انسان از قرنها قبل شروع کرده است در نهایت نه به بیرون از وجود انسان بلکه به درون انسان راه خواهد یافت؟ نگاهی گذرا به کوهی از آثار ادبی و هنری در سراسر جهان دقیقا خبر از این درون پیچیده انسانی میدهند که بسیاری از متفکرین را به سوئی سوق داده است که انسان را بزرگترین راز خلقت بدانند.
باید باور کنیم که درون انسان انباشته از معجونی اعتقادات است که هر یک به دلیلی روانی – عاطفی در وی جای گرفته اند. برای برخی از این اعتقادات حتی دلیل و مدرکی هم ندارد. شاید لازم است در این حال و هوای بهاری، طبق سنت قدیمی ایرانی، به خانه تکانی قبل از نوروز بپردازیم و این بار با شهامت – شجاعت و آگاهی درون خود را گردگیری کنیم. اضافه ها و دست پاگیرها و به درد نخورها را دور بیندازیم. به پایه های یک تفکر سالم انسانی در درون خود قدرت بخشیم و صدای تازه خود را در صدای انسانهای دیگر درآمیزیم. جهان ما خوشبختانه خالی از این صداها نیست فقط شاید جای صدای ما در میان آنها خالی است. جای خالی خود را با حضور خود پر کنیم تا معنای خجسته بودن بهاران را به درستی دریابیم.

انسان، از زمان پیدایش تا امروز- در نتیجه سفری طولانی و گاه پر پیچ و خم، نه تنها موفق به کشف بخش عظیمی از راز افرینش شده است بلکه توانسته است در ادامه این مسیر، خود را نیز بعنوان "راز بزرگ آفرینش" مطرح سازد

انسان امروز، در ادامه سفر انسان دیروز که از "کل به جزء" در حرکت بود، در حال حرکتی در جهت معکوس از جزء به کل می باشد

انسان اولیه با بوجود آوردن فرشته ها و خدایان گوناگون، آنان را مسئول و گرداننده پدیده های متفاوت حیات دانسته است

راز بزرگ آفرینش چیزی بجز "خود انسان" نیست

سرانجام سفری که انسان از قرنها قبل شروع کرده است در نهایت نه به بیرون از وجود انسان بلکه به درون انسان راه پیدا خواهد کرد
این تنفری که انسانها را بخاطر داشتن عقیده و مرام و مذهب متفاوت به جان یکدیگر می اندازد از کجا ناشی می شود؟

مقاله: دیوار همسایه

عجیب است گاهی که خاطرات زمان بچگی که بایستی سالیان قبل در مخفی گه ضمیر مانده و مرده باشند، چگونه پس از گذر زمانی طولانی، در رابطه با یکی از عمیق ترین و حساس ترین مقوله های امروزی ذهن، سر از بستر بیرون می آورند و به یک باره با معنائی بس گسترده تر از آنچه بودند خود را مطرح می سازند.
پنج یا شش ساله بودم. محله ما که زمین اش بوسیله یکی از اعیان تقسیم بندی شده و بفروش رفته بود، قطعه زمینی مانده بود نساخته که شهرداری آن روز برایش پروانه ساختمان صادرنمی کرد. دلیلش هم این بود که با ساخته شدن این زمین، کوچه بن بست می شد. صاحبان این قطعه زمین، که مثل بقیه افراد محل، از روستائیان کارگر شهری شده بودند و بدنبال درست کردن سقفی بالای سر خانواده و بچه ها برایشان بن بست شدن کوچه مطرح نبود. حتما هر چه را که داشتند و نداشتند داده بودند دست آقا یا خانم اعیان صاحب زمین و حالا منتظر خانه دار شدن در شهر تهران بودند. از آنجا که کشمکش آنان با شهرداری به جائی نرسید تصمیم گرفتند به ساختن خانه بدون پروانه ساختمان. با ورود فامیل های بنا و اوساکار در یک چشم بهمزدن دیوارهای خانه را بالا بردند که ماموران شهرداری سر رسیدند و دیوارها را خراب کردند. به یاد دارم که تا مدتهای مدید، آنان شب ها دیوار را بالا میبردند و فردای آن شب ماموران تخریب شهرداری آنرا خراب می کردند. صحنه های گریه و زاری زنها و بچه ها، روی دست و پای ماموران شهرداری افتادن، التماس و استدعا کردن آنان همه همسایه ها را به همدردی کشانده بود و من کودک پنج و شش ساله مات و مبهوت از این تلاش پی گیر در گوشه ئی از کوچه ایستاده بودم و به این صحنه می نگریستم. داستان دلخراش ساختن شبانه و تخریب روزانه ذهن پیر و جوان محله ما را به خود مشغول کرده بود. بدقت نمی دانم چه مدتی از این ماجرا گذشت که بالاخره شهرداری کوتاه آمد و این خانواده روستائی همسایه مهربان محله ما شدند و بعبارتی جنس شهرستانی بودن محله ما تکمیل و جور شد.
امشب، نشسته ام با شمای دوست در زیر نور مهتاب زیبای شهر سن دیگو و فکر می کنم پس از گذر سالیان بسیار به آن تلاش پی گیر همسایه مهربان شهرستانی ام و به خود می گویم:
از ابتدای خلقت انسان، ساختن یک بنای انسانی که در آن نیکی ، همدلی، احترام، تحمل، تساوی، عدالت و مهربانی مصالح و ملات آن باشند در سرلوحه اخلاقی جامعه انسانی بوده است. تعداد معدودی از خود گذشتند و با تلاش شبانه روزی خود دیوارهای این ساختمان را بالا بردند. فردا، تعداد دیگری آمدند و آن ساخته ها را با حرص و کینه و ولع ویران کردند. پس فردا با ورود عده معدود دیگری دیوارهای مخروب شده تعمیر شدند و باز گروه تیم مخرب آمدند و آنرا به شکل اول باز گرداندند. این بازی تلخ، قرنها است که تکرار سرسام آور خود را می گذرانند و هنوز هر دو نیرو در کار خود مشغولند. با این تفاوت که گروه سازنده همچنان به نیروی عشق معتقدند و از دیگران نیز میخواهند فقط به اتکای این نیرو در کنار به پایان رساندن این ساختمان مساعدت نمایند ولی گروه مخرب در گذر قرون با بکارگیری تکنیکهای برتر، مدیریت بهتر پشتوانه مادی بیشتر از فقر فکری مردمان سوء استفاده می کنند تا این بنا روی پایانی بخود نبیند. این تلاش خستگی ناپذیر است. وظیفه انسانی ماست که به این بنا بیندیشیم و در طول سالهای کوتاه زندگی خود با همت، عشق، اعتقاد بتوانیم آجری به این بنا بیفزائیم و مسیری بوجود آوریم که مثل همسایه مهربان شهرستانی ما بنای ساختمان را به پایان برسانیم و اعتقاد داشته باشیم که:
در ته دشت مکانی است که از دلشدگان است هنوز
در و دیوار خیالی اش پر از صورت جان است هنوز
آسمان اش همه آبی و گل اش با بلبل
تا بهنگام سحر رقص کنان است هنوز
جویبارش زمی و دلبر و ساقی در جوش
گذرش بی غم و لب خنده کنان است هنوز این بنا را با بی تفاوتی نمی توان ساخت ولی میتوان به تخریب آن کمک کرد راز موفقیت در ساختمان چنین بنائی فاصله گرفتن چند لحظه در روز از مسیر تند و شلوغ و درهم سرعتی است که میرود تا انسان را از درون تهی سازد. کمی کمتر خواستن، اندیشیدن، خواندن، معنائی بهتر از این برای حیات خویش یافتن، آگاه شدن و آنرا به فرزندان خویش آموختن وظائف ساده ئی نیست و با حرف نمی توان به آن رسید. باید به این ساختمان اعتقاد پیدا کرد و کوششی بحد یک آجر بود والا مسلما فرزندان ما در دوره ئی بمراتب اسفبارتر زندگی خواهند کرد. تا نظر شما چه باشد؟

مقاله: زمستان

زمستان است و هوا همانطور که طبیعت قولش را داده است سرد. نشسته ام در اطاق گرم خویش و گاهگاهی دزدانه از قاب پنجره به ماه می نگرم و نور مهتاب را بدون آنکه جرات لمس اش را از بیرون داشته باشم نگاه می کنم. مهم نیست که چقدر شور و شوق و امید در دلهای ما جاری است. راستش را بخواهید گاه من و شما آدمهای بزرگ نیز مثل بچه ئی که شب زودتر میخوابد تا بابا نوئل هدیه مورد علاقه اش را زودتر بیاورد و به وی تحویل دهد، خودمان را به راحتی گول می زنیم و شور و شوق و امید را به زور در روح و روان خود می نشانیم، بارور می کنیم و زنده نگه میداریم. هیچ اشکالی هم ندارد ولی گاه در یک شب مهتابی سرد زمستانی می توانیم به مسائلی بیندیشیم که همگون و هم جنس با حال و هوای طبیعت باشند. همانطور که از لطافت هوای بهاری و دیدن شور و شوق رشد در درختان و گلها و علفها به وجد می آئیم و هوای عشق در سرمان میریزد و به آن دوست دیرینه فکر می کنیم و یادش را گرامی میداریم و جایش را پهلوی خود خالی می بینیم در هوای سرد زمستانی هم می توانیم به سردی های رابطه، به بی عدالتی، به ظلم، به زنجیر بیندیشیم. در ادبیات ما نیز زمستان، زمان دلجسبی نبوده است. تلخی ها، جدائی ها، غصه ها، فشار، ظلم، بی عدالتی، سنگدلی، بی مهری، درهم ریختگی به نوعی با واژه زمستان همگون و هم وزن شده اند. در حال و هوای شعر هم که نگاه کنیم در همین فصل است که عمق و مفهوم بعضی از اشعار را نمایان تر و قابل حس تر می بینیم. گرامی شاعر ایران، مهدی اخوان ثالث گرچه شعر زمستان خود را در برسی و توضیح شرایط آن روز جامعه ایران سروده است ولی خواندنش در فصل زمستان عمق معنائی شعر را بزتر و عریان تر می نماید. جائی که می گوید:
هوا دلگیر
درها بسته
سرها در گریبان
دست ها پنهان
نفس ها ابر
دلها بسته و غمگین
زمین دلمرده
سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.
این شعر ذهن خواننده را با گذر و اشاره ئی به مختصات زمستان آماده می سازد تا تصویری هولناک و پراهمیت را مطرح نماید. امید شاعر که از قضا کلمه "امید" را هم برای تخلص شاعرانه خود انتخاب کرده است، این است که بتواند با مطرح ساختن این تصویر هولناک چاره ئی بجوید و ذهن ما را نیز برای یافتن این چاره به کار گیرد.
انسان همگون و همسان با طبیعت است. گرچه از قوانین محکم آن نیز راه گریزی ندارد ولی با تغییر حال و هوای طبیعت نیز می تواند با نگرش های گوناگون همواره به دنبال مدینه فاضله خویش باشد. به دنبال حقیقتی که در آن آرامش یابد و صلح و سلامت را به خود و انسهانهای دیگر عرضه دارد.
اکنون که شما را در حال و هوای سرما و سردی زمستان آورده ام جای دارد که ذهن شما را مشوش رها نسازم و با خود به کوچه و بازار سرد، به نقطه های تاریک، به زوایای حقیقی ولی خاموش نگاه داشته شده آدمیان ببرم و بگویم شاید وقت آن رسیده باشد که گاهی در خلوت خود زیر نور مهتاب زمستانی بنشینیم، حتی اگر گوشه اطاق گرم خود نیز باشیم، کاغد و قملی بدست بگیریم و با گدری در زوایای تاریک وجود خویش لیستی تهیه کنیم از مجموعه اعمال و رفتاری که از ما سر زده است و رنجش و بی مهری دیگران را برانگیخته است. این لیست را در دادگاه کوچکی که خد قاضی آن خواهیم بود ارائه کنیم و به این نکته بیندیشیم که: آیا مجموعه این اعمال، ما را امروز در جایگاه برتر انسانی، مردمی، فرهنگی و اجتماعی قرار داده است یا این اعمال پایه و شالوده تنگ خلقی، تنهائی، احساس عدم اعتماد، عصبانیت، کینه، عدم رضایت نهانی ما از زندگی گشته است؟
جواب این سئوال درجه 2صداقت ما را با خویش بیان خواهد داشت. آنگاه بنشینیم و خود را به چند خط شعر از سهراب سپهری میهمان کنیم که می گوید:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آن
از زمستان گفتیم، حیف است یادآوری نکنیم که آسمان ادب فارسی دو گوهر گرانبهای خود را در زمستان از دست داد. سیاوش کسرائی و فروغ فرخزاد. مسلما مشتاقان و وفاداران ادب فارسی در شهرهای مختلف جهان به یاد این دو عزیز خواهند نشست و جلستات شعر خوانی خواهند داشت. از دوست ادیبی شنیدم که پس از بزرگداشت مولوی در سال 2007 بوسیله سازمان جهانی یونسکو زمزمه هایئی در مورد شناساندن فروغ فرخزاد به جهانیان شنیده می شود که افتخار دیگری برای ایرانیان خواهد بود. فروغ در اثر زندگی پرتلاطم خود در فرصت کوتاهی که داشت چهان پر باری از شعر را از خود بیادگار گذاشت که بخوبی نمایانگر رشد شخصیت وی میباشد. فروغ موفق شد به زودی از مرز "جنسیت" بگذرد و به مسائل انسانی بنگرد و جهانی را مورد اعتراض قرار دهد که در آن حقوق انسان مورد تجاوز قرار می گیرد. سیاوش کسرائی نیز گرچه درخاک نغریب به خواب فرو رفت با آثار جاودانه بسیار خود برای انسانها حداقل آرش را در جوانی و مهره سرخ را در سالهای سالخوردگی به یادگار گذاشت. یاد هر دو عزیز گرامی باد.
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نامحدود
که دو خورشید بهم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهوده می سوزند
" از شعر فتح باغ مجموعه تولدی دیگر"

مقاله: ‌ای داد بی‌ داد

جمعه شب است. هزارو یک مشغله دارم. بعضی از آنها بسیار جدی اند که باید فکر عاجلی برایشان کرد. زیاد حوصله ندارم. بدنبال راهی میگردم که چند دقیقه ئی به هیچ چیز نیندیشم. تلویزیون بهانه خوبی است چون اکثریت قریب به اتفاق برنامه ها را بدون خرج کردن هیچ اندیشه ئی میتوان تماشا کرد. آن را روشن می کنم. دارند دختر شایسته برای آمریکا انتخاب می کنند. از این بهتر نمی شود. برنامه ئی است که بدون هیچ انرژی فکری میتوان آن را دنبال کرد. پنجاه و یک زیبا روی جوان از ایالت های مخلتف کشور برای کسب مقام شایسته ترین به مبارزه ئی سخت مشغولند. برای کسب این عنوان باید مشقات زیادی را تحمل کنند مثلا راه رفتن با کفش های پاشنه بلند، جولان دادن با لباس های بلند شب و انجام حرکات رقص آلود با پوشیدن لباس های شنا. همه این مشقات را باید در برابر چشم سه هزار نفر تماشاچی سالن زیبای
Kodak Theatre
چند قاضی بسیار سخت گیر و میلیونها تماشاچی صفحه های تلویزیون اجرا کنند. آدم دلش کباب می شود. با خود فکر میکنم به دختران جوان زیبائی که الان دارند یا با سطل از چاه ها آب می کشند یا در طویله ها شیر میدوشند یا در نقاط بسیار محروم جهان به درمان زخمها و دردهای انسانهای دیگر مشغولند یا سرگرم پرستاری از مادر و پدر فرسوده خود و سرپرستی از خواهران و برادران ریز و درشت خویشند یا در کتابخانه ها و خانه ها در راه اعتلاء انسانی خویش به مطالعه مشغولند.
بگذریم، قرار بود برنامه را تماشا کنم و به هیچ چیز نیندیشم. شباهت یکی از این زیبا رویان با یکی از عزیزانم در شهر سن دیگو مرا به ادامه تماشا ترغیب می کند و ناخواسته مرا نیز به سرنوشت وی علاقمند میسازد.
بالاخره 10 نفر و سپس 5 نفر انتخاب میشوند و 46 نفر به جمع شکست خوردگان در این مسابقه حیاتی (!) می پیوندند. حالا باید از این 5 نفر سئوالاتی بشود تا به یک نفر از آنان این تاج پیروزی تعلق گیرد. خوشبخانه فرد مورد علاقه من نیز در بین این 5 نفر است و من هم دارم بالا و پائین می پرم و آرزو می کنم که وی این تاج را برای ما به ارمغان بیاورد. سئوالات یک به یک مطرح میشوند و هر کاندید به یک سئوال پاسخ می گوید. از فرد مورد علاقه من مهمترین و مشکل ترین سئوال مطرح میشود. سئوال اینست: اگر تمام قدرت های جهان را در اختیار داشته باشید چه چیزی را در جهان انسانی ممنوع اعلام می کنید؟ فکرم با این سئوال به پرواز در می آید. به مسائل معضل بشری می اندیشم. لیستی از آنان را مرور می کنم. آلودگی محیط زیست، بالا رفتن درجه حرارت جو، استفاده از سلاحهای اتمی، گرسنگی و فقر، بهداشت جهانی، عدالت اجتماعی، قتل عام های انسانی و ... به راستی سئوال مهمی است که هر کدام از تیترهای فوق را میتواند بعنوان جواب مطرح سازد. دلم شروع میکند به شور زدن، بقیه سئوالات خیلی شخصی بودند. یک مرتبه سئوالی با این عظمت مطرح میشود و آنهم از فرد مورد علاقه من، جواب وی کدامیک از مسائل مهم روز است. وی لبخندی می زند و جواب میدهد که اگر تمام قدرت های جهان را در اختیار داشتم استفاده از تلفن های دستی را در حال رانندگی ممنوع می ساختم.
خشکم می زند، صدای هورا و دست زدنهای مردم میخکوبم می کند. آیا جهان انسانی برای رسیدن به بهروزی و خوشبختی راه زیادی را باید بپیماید؟ دیگر علاقه ئی به دیدن ادامه برنامه در خود نمی بینم. تلویزیون را خاموش می کنم. کنار پنجره می روم. به نور مهتاب خیره میشوم. به یاد فروغ فرخزاد می افتم که می گوید:
به ایوان میروم
دستم را به پوست شیشه ئی شب می کشم
دیگر کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
دگیر کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
و یا در جای دیگر که میگوید:
آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
برمیگردم. چند لحظه در سکوت می نشینم. فکر این سئوال و جواب آرامم نمی گذارد. به خود می اندیشم. به جهان انسانی که امروز کوچک تر و فشرده تر شده است و به انسانهائی که با قلب های مهربان می توانند به سادگی اسیر شوند و محدود به جهانی فانتزی و غیر واقعی. حتما در نقطه دیگری در دنیا روز دارد آرام از راه میرسد. دختر خانم زیبای روستائی شیرها را دوشیده است و آنها را در ظرف های مخصوص برای ارسال به شهر آماده کرده است. دختر دیگری با مهر و محبت دارد روی زخمهای مریضی ناشناس مرهم میگذارد. زنی به سوزش ضربه های شلاقی که چند ساعت قبل خورده است می اندیشد. دختر خانمی سر از کتاب بر میدارد و به مهتاب که از شیشه کتابخانه نمایان است نگاه میکند و به فردای روشنی که وی بعنوان یک مادر به جهان ارزانی خواهد داشت می اندیشد. مردی در ایستگاه اتوبوس منتظر است تا بسته نانی را که مزد امروز کار و کوشش اش هست زودتر به خانه برساند. مرد دیگری در پمپ بنزین مات شده است به قیمت گزافی که دارد برای پرکردن ماشین اش می پردازد. گروه کوچکی از غصه خطر آب شدن یخ های قطب خوابشان نمی برد. زنی در زیر نور مهتاب بهاری، نگران فردای فرزندان خویش است. پدری با مشقت بسیار فرزندانش را از سیمهای خاردار یک مرز عبور میدهد تا نان روزمره خود را در مرز و بوم دیگری فراهم آورند و ......
آه که چقدر مشغله دارم. بعضی از آنان بسیار جدی اند و باید برایشان فکر عاجلی بنمایم. در سکوت شب میخکوب شده ام. دارم تمام انرژیم را متمرکز می کنم که به مشغله های خود برگردم که صدای دست زدن ها و هیاهوی عظیم سالن
Kodak
را در ذهن می شنوم که سالن را به نقطه انفجار نزدیک کرده اند. دختر خانم جوان زیبائی اشک شوق می ریزد و تاج ملکه زیبائی را با افتخار بر سر می نهد و مرا و تمام نشستگان زیر نور مهتاب را با این سئوال تنها می گذارد که:
اگر صاحب تمام قدرت های جهان بودید چه چیزی را روی کره زمین ممنوع اعلام می کردید؟

مقاله: حرف‌های خودمانی

روزگار غريبی است . در اين عصر سرعت، گاه معضلات سياسی و اجتماعی، همراه با گذراندن روزگار از نظر اقتصادی، فرصتی برای پرداختن به مسائل عميق و بنيادين به انسان نميدهند . بدون اينکه خود بخواهيم روزها و هفته ها را سپری ميکنيم و نا گاه به خود می آئيم که سالهاست بدون جهت عدم آرامشی را در وجود خود ساکن کرده ايم که در کشف دليل آن حيران و سرگردان ميشويم . زندگی به روال يکنواخت خود ادامه ميدهد و ما به دليل نپرداختن به خويشتن خويش، مجبوريم که داشته ها و دانسته های گذشته خود را که به اجبار محيط تربيت، روش ما گرديده اند، برای حل و فسق مسايل و مشکلات به کمک بگيريم . بديهی است که هر بار هم به نتايجی تقريبا يکسان دست می یابیم که امروز ما را ميگذرانند ولی همچنان در لحظه های تنهائی و سکوت و لحظه های نادر با خويشتن احساس عدم رضايت از خويش، با خشم و افسرده گی به سراغ ما مي آیند . اين روند يکنواخت و خسته کنده زمانی متوقف ميشود که زير نور مهتاب لطيفی بنشينيم و به اين ريشه يابی عميق و گاه دردناک همت گماريم .هوشنگ ابتهاج که غزليات خود را با تخلص سايه می سرايد غزلی زيبا دارد که با اين جملات آغاز ميشوند عشق شادی استعشق آزادی است عشق آغاز آدميزادی استو گنجينه گرانقدر ادبيات ايران پر است از اين مفهوم متعالی، به بيانات گوناگون، که همگی بر اهميت کلمه عشق اذعان داشته اند و آن را نه تنها سنگ زير بنای انسانی، بلکه مقصد حرکت و تعالی غايت انسانی به حساب آورده اند . به باور متفکرين فرهنگ انسانی، وجود عشق در نهان آدمی بازتابی جز شادی و آرامش درون ندارد . از اين گفته ميتوان چنين نتيجه گرفت که عدم آرامش نهان که با خود خشم، غم، افسرده گی و ياس را بدنبال می آورند دليل بارزی بر عدم شناخت عشق در نهان آدمی است . مسلما چنين جمله ئی را ميتوان براحتی نوشت و يا خواند ولی اذعان به آن کاری است بسيار مشکل . نميتوان به آسانی کمبود عشق را باور داشت و چه بسا که گاه سر درگمی ها و سرگشتگی ها و باور های بدون مطالعه وسطحی به راحتی نام عشق ميگيرند و ما را به گمراهه ميکشند تا جا یی که خود نيز باورمان ميشود که مجموعه اعمال ما زائيده عشق است و تنها ياس ما از آنجا ناشی ميشود که ديگران را يارای درک ما نيست .در اينجا ميتوان اين پرسش را مطرح نمود که متهم ساختن ديگران به عدم درک ما و باور عظمت ما آيا يک مکانيزم دفاعی نيست که برای فرار از قبول وجود عدم آرامش و عدم شناخت عشق ناشی شده است؟ فلاسفه ئی که واژه گرآنقدر "جهان بينی" را در فرهنگ انسانی مطرح ساخته اند معتقدند که جهان بينی دريچه ئی است که انسان از آن دريچه به جهان بيرون از خود مينگرد . اين دريچه را مجموعه باورها دانسته ها و گرفته های انسان شکل و فرم مي بخشند و از اين دريچه است که انسان اعمال خود وديگران را مورد ارزيابی قرار ميدهد . از تماس تلفنی با يک دوست گرفته تا نوع رابطه با يک حرکت اجتماعی و يا سياسی از انتخاب نوع غذا تا عکس العمل در مورد هنر.از آنجا که تمام انسانها در مورد هر مسئله ی ميتوانند نظری داشته باشند، نمی توان باور داشت که انسانی در روی کره زمين زندگی کند و به نوعی صاحب فرمی از جهان بينی نباشد . ما هر روز و هرساعت اين جهان بينی را با خود به کوچه وبازار ميبريم و بر اساس آن اعمالی را مفيد و اعمال ديگری را مضر تشخيص ميدهيم . فلسفه ئی را قبول ميکنيم و از قبول فلسفه ديگری امتناع ميورزيم . گروه و طرز فکری را حمايت ميکنيم و از حمايت گروه يا طرز فکر ديگری روی برميگردانيم . از اعمال خود دلشاد يا متاثر ميشويم . مشکل در اين است که داشتن جهان بينی به خودی خود معضلات را حل نکرده است و نخواهد کرد . مشکل عميق تر از اينهاست.

مشکل، در کم رنگی و يا پر رنگ بودن يک جهان بينی نيست، بلکه مشکل، رابطه ئی است که بين اجزائ تشکيل



دهنده يک جهان بينی برقرار است . از آنجائیکه ما هر يک از اجزائ تشکيل دهنده اين جهان بينی را به دليلی و تحت شرائطی در درون خود جای داده ايم و گاه فاصله زمانی بسياری بين يک جزئ با جزئ ديگر تشکيل دهنده جهان بينی ما وجود دارد . اين اجزا، يا حاصل محيط تربيت ما بوده اند که بوسيله مشاهده رفتار انسانهای گرامی و غیر گرامی زندگی ما، در درون ما جای گرفته اند ويا خود، در اثر مطالعه و تحقيق، به آنها رسيده ايم . آنچه که بنظر ميرسد اينست که اگر بين اجزائ تشکیل دهنده اين جهان بينی، همگونی، تعادل و سازگاری برقرار باشد، انسان به گونه ائی به عشق و در نتيجه به سلامت و آرامش روانی رسيده است . در اين صورت، کليه رفتار و گفتار آدمی چه در خفا و چه آشکارا، از توازن و تعادل همگونی برخوردار است . در صورت وجود نا همگونی و عدم تعادل بين اجزائ مختلف تشکيل دهنده جهان بينی، از انسان اعمال و رفتار متضاد و عکس العمل های بسيار عجيب و غير مترقبه و واکنش های ناهمگون سر خواهد زد . اين عدم توازن وتعادل را که متخصصين روان انسانی "روان پريشی" ميگويند، ميتواند انسانی را به تعريف و تمجيد از عظمت يک فلسفه وادارد ولی اعمال روزمره وی خلاف گفتار وی باشد . يا فلسفه ئی را در کليت آن مردود بشمارد ولی بخش هائی از آن را در درون خود پنهان نگاه دارد که در مرحله ئی از زندگی بصورت عملی غير مترقبه بروز نمايد . سياستی را مورد تقبيه قرار دهد ولی در پيشبرد آن سياست از يارا و توان خود استفاده کند . انجام عملی را مردود بشمارد ولی در خفا خود به آن عمل مبادرت ورزد.در يک جهان بينی ناهمگون و در يک روان پريشان به سختی ميتوان جائی برای عشق يافت و عدم عشق در درون انسانی، نتيجه ئی جز افسرده گی و دلمرده گی به همراه ندارد. شايد زمان آن رسيده است که در خلوت زير نور مهتاب، با شهامت، به اجزائ تشکيل دهنده جهان بينی خود باز گرديم و جزئی را که با ديگر اجزائ، همگون و همجنس نيست باز شناسی کنيم و اگر وجود اين اجزا، از قدمتی برخوردارند که در تصحيح و تعمير آنها به کمک متخصص روان انسانی نيازمنديم از گرفتن اين کمک دريغ نورزيم که کوشش برای رسيدن به آرامش وشناخت نهائی عشق را به خود مديونيم . مسلما در نتيجه اين کوشش، نه تنها خود به آرامش روان دست می يابيم بلکهانسانهای پيرامون خويش را نيز به اين ميوه خوش طعم و شيرين ميهمان ميکنيم که واقعا:

عشق شادی است عشق آزادی است عشق آغاز آدميزادی است