Friday, October 10, 2008

مقاله: دیوار همسایه

عجیب است گاهی که خاطرات زمان بچگی که بایستی سالیان قبل در مخفی گه ضمیر مانده و مرده باشند، چگونه پس از گذر زمانی طولانی، در رابطه با یکی از عمیق ترین و حساس ترین مقوله های امروزی ذهن، سر از بستر بیرون می آورند و به یک باره با معنائی بس گسترده تر از آنچه بودند خود را مطرح می سازند.
پنج یا شش ساله بودم. محله ما که زمین اش بوسیله یکی از اعیان تقسیم بندی شده و بفروش رفته بود، قطعه زمینی مانده بود نساخته که شهرداری آن روز برایش پروانه ساختمان صادرنمی کرد. دلیلش هم این بود که با ساخته شدن این زمین، کوچه بن بست می شد. صاحبان این قطعه زمین، که مثل بقیه افراد محل، از روستائیان کارگر شهری شده بودند و بدنبال درست کردن سقفی بالای سر خانواده و بچه ها برایشان بن بست شدن کوچه مطرح نبود. حتما هر چه را که داشتند و نداشتند داده بودند دست آقا یا خانم اعیان صاحب زمین و حالا منتظر خانه دار شدن در شهر تهران بودند. از آنجا که کشمکش آنان با شهرداری به جائی نرسید تصمیم گرفتند به ساختن خانه بدون پروانه ساختمان. با ورود فامیل های بنا و اوساکار در یک چشم بهمزدن دیوارهای خانه را بالا بردند که ماموران شهرداری سر رسیدند و دیوارها را خراب کردند. به یاد دارم که تا مدتهای مدید، آنان شب ها دیوار را بالا میبردند و فردای آن شب ماموران تخریب شهرداری آنرا خراب می کردند. صحنه های گریه و زاری زنها و بچه ها، روی دست و پای ماموران شهرداری افتادن، التماس و استدعا کردن آنان همه همسایه ها را به همدردی کشانده بود و من کودک پنج و شش ساله مات و مبهوت از این تلاش پی گیر در گوشه ئی از کوچه ایستاده بودم و به این صحنه می نگریستم. داستان دلخراش ساختن شبانه و تخریب روزانه ذهن پیر و جوان محله ما را به خود مشغول کرده بود. بدقت نمی دانم چه مدتی از این ماجرا گذشت که بالاخره شهرداری کوتاه آمد و این خانواده روستائی همسایه مهربان محله ما شدند و بعبارتی جنس شهرستانی بودن محله ما تکمیل و جور شد.
امشب، نشسته ام با شمای دوست در زیر نور مهتاب زیبای شهر سن دیگو و فکر می کنم پس از گذر سالیان بسیار به آن تلاش پی گیر همسایه مهربان شهرستانی ام و به خود می گویم:
از ابتدای خلقت انسان، ساختن یک بنای انسانی که در آن نیکی ، همدلی، احترام، تحمل، تساوی، عدالت و مهربانی مصالح و ملات آن باشند در سرلوحه اخلاقی جامعه انسانی بوده است. تعداد معدودی از خود گذشتند و با تلاش شبانه روزی خود دیوارهای این ساختمان را بالا بردند. فردا، تعداد دیگری آمدند و آن ساخته ها را با حرص و کینه و ولع ویران کردند. پس فردا با ورود عده معدود دیگری دیوارهای مخروب شده تعمیر شدند و باز گروه تیم مخرب آمدند و آنرا به شکل اول باز گرداندند. این بازی تلخ، قرنها است که تکرار سرسام آور خود را می گذرانند و هنوز هر دو نیرو در کار خود مشغولند. با این تفاوت که گروه سازنده همچنان به نیروی عشق معتقدند و از دیگران نیز میخواهند فقط به اتکای این نیرو در کنار به پایان رساندن این ساختمان مساعدت نمایند ولی گروه مخرب در گذر قرون با بکارگیری تکنیکهای برتر، مدیریت بهتر پشتوانه مادی بیشتر از فقر فکری مردمان سوء استفاده می کنند تا این بنا روی پایانی بخود نبیند. این تلاش خستگی ناپذیر است. وظیفه انسانی ماست که به این بنا بیندیشیم و در طول سالهای کوتاه زندگی خود با همت، عشق، اعتقاد بتوانیم آجری به این بنا بیفزائیم و مسیری بوجود آوریم که مثل همسایه مهربان شهرستانی ما بنای ساختمان را به پایان برسانیم و اعتقاد داشته باشیم که:
در ته دشت مکانی است که از دلشدگان است هنوز
در و دیوار خیالی اش پر از صورت جان است هنوز
آسمان اش همه آبی و گل اش با بلبل
تا بهنگام سحر رقص کنان است هنوز
جویبارش زمی و دلبر و ساقی در جوش
گذرش بی غم و لب خنده کنان است هنوز این بنا را با بی تفاوتی نمی توان ساخت ولی میتوان به تخریب آن کمک کرد راز موفقیت در ساختمان چنین بنائی فاصله گرفتن چند لحظه در روز از مسیر تند و شلوغ و درهم سرعتی است که میرود تا انسان را از درون تهی سازد. کمی کمتر خواستن، اندیشیدن، خواندن، معنائی بهتر از این برای حیات خویش یافتن، آگاه شدن و آنرا به فرزندان خویش آموختن وظائف ساده ئی نیست و با حرف نمی توان به آن رسید. باید به این ساختمان اعتقاد پیدا کرد و کوششی بحد یک آجر بود والا مسلما فرزندان ما در دوره ئی بمراتب اسفبارتر زندگی خواهند کرد. تا نظر شما چه باشد؟

No comments: