Friday, December 12, 2008

مقوله فرهنگ: بخش سوم

مردمان غرب، قرن هاست که شانس تجربه دمکراسی را در سر زمین‌های خود داشته اند. آنان به یمن این دستاورد مهم بشری توانسته اند که از مزایای دمکراسی به صورت‌های متفاوت بهره مند شوند. آزادی بیان در صور گوناگونش امکان آن را به وجود آورده است که اندیشمندان غربی، بدون نگرانی از امنیت خویش و یا آرامش اعضای خانواده خود، مردمان فرهنگ خویش را از عمق مفهوم دمکراسی آگاه نمایند و همچنین با آسودگی خیال دولت منصوب خود را در لغزش‌های احتمالی مورد انتقادو یا ترمیم قرار دهند. تجربه دمکراسی و به کار بردن آن در زندگی‌ روزمره، کم و بیش این اندیشه را در غربیان جائ انداخته است که بشر راهی‌ بهتر از روند دمکراسی پیش رو ندارد و نخواهد داشت. بحث و بررسی دمکراسی در غرب تا آنجا پیش رفته است که اریک فروم - جامعه شناس معاصر - در کتاب "گریز از آزادی" نه تنها به تعریف و توضیح دمکراسی می‌‌پردازد و روند نگرش عوام جامعه را به این مقوله مهم بشری تصحیح می‌‌گرداند بلکه با استفاده از سالها تجربه دمکراسی در جامعه به نقد کمی‌ها و کاستی‌های سیستم دمکراسی می‌‌نشیند. وی مهمترین نقیصه دمکراسی را تاکید بیش از حد روی "فرد" میداند که در نهایت می‌‌تواند اساس واحد اجتماع یا "خانواده" را تهدید نماید و تاکید می‌‌کند که ادامه این روش قادر است که "فرد" را با انزوا روبرو سازد که خود عامل بروز بیماری‌های روانی چون غمگینی، احساس پوچی، اضطراب، وحشت و تنهایی، و در نهایت سادیسم و مازوخیسم باشد. هر چند متفکرینی چون هرمن هس، ریک دیویس، اریک فروم و دیگران با نگاه به ادبیات شرق کوشش در معرفی عرفان به جامعه خویش نموده اند تا این نقیصه را برطرف نمایند ولی به نظر می‌رسد که در مقوله تداخل دمکراسی و عرفان هنوز جای کار بسیار باقی‌ است. تفهیم مقوله عرفان به جامعه یی که قرن هاست با واژه دمکراسی سر و کار دارد از یک نظر مشگل و از نظر دیگر آسان به نظر می‌‌رسد. امتزاج عرفان با سیستم سرمایه داری منظر مشگل آن را تشکیل میدهد و در نقطه مقابل مشاهده وجود انجمن‌های غیر انتفاعی و سازمان‌های خیریه بسیاری که درگوشه و کنار امریکا، اروپا، و کانادا به کمک در زمینه‌های انسانی، هنری، طبی مشغول می‌‌باشند می‌ توانند از وجود چنین زمینه یی در تفکر مردمان غرب خبر دهند. برعکس، در شرق این تداخل و امتزاج به مراتب با مشکلات بیشتری روبروست که در ذیل سعی‌ به توضیح آن خواهم نمود.
هر چند که لفظ عرفان در شرق سالهاست که رایج می‌‌باشد و ما شرقیان کم و بیش بر این باوریم که با فلسفه آن آشنا هستیم ولی باید قبول کنیم که به جز در افکار و آثار چند متفکر بنام ایرانی از جمله حافظ و عطار نیشابوری و مولانا، اکثریت جامعه ایرانی قادر نبوده اند که عرفان را به عنوان یک فلسفه مجزا از مذهب شناخته ومورد تجزیه و تحلیل قرار دهند. گروهی که بارها شانس نشستن در کلاس‌های متفاوت عرفانی را داشته اند بخوبی میتوانند با این گفته ارتباط بر قرار نمایند که بیشتر آموزگاران عرفان در هاله یی از تعصب مذهبی‌ عرفان را به شاگردان خود عرضه می‌‌نمایند. در حالی‌ که برای فهم بجا و صحیح ،عرفان را باید فلسفه یی ورای مذهب دانست. این تداخل و تشابه از آنجا ناشی‌ می‌‌شود که هر دو فلسفه "عرفان" و "مذهب" برای توضیح کاینات و خلقت علت وجودی پیدا می‌‌کنند با این تفاوت بسیار مهم که مذهب با عنوان کردن خالقی که در حین مهربانی، خشمگین و عصبانی است مردم را به اجرای قوانینی مجبور می‌‌نماید که سر پیچی از اجرای آنها انسان را با خشم خداوند روبرو خواهد ساخت ولی عرفان با مطرح ساختن عشق در مرکز هستی‌، ارتباطی عاشقانه را بین انسان‌ها از یک طرف و انسان و خالق را از طرف دیگر هدیه می‌‌نماید که عدم فهم و اقرار به این عشق، شخص انسان را متضرر میسازد و بس. عدم نگاه مستقل به عرفان و ارتباط دادن آن به عنوان جزیی از مذهب، اجازه نداده است که مفهوم والای عاشقانه عرفان در جامعه جای مخصوصی را برای خود باز نماید. به همین دلیل باید گفت که عرفان همچنان در شرق نا شناخته مانده است. این در حالی‌ است که ادبیات موزون ما (شعر کلاسیک) و هنر ایران (بخصوص موسیقی) سر شار از تشریح و توصیف این عشق گشته است.اربابان "مذهب" با استفاده از خدایی که از نظر لفظ در هر دو فلسفه مشترک می‌‌باشد قرن‌ها کوشش نموده اند که با مطرح ساختن بخشی از عرفان، شنونده حیران و تا حدی خام خود را از نیمه راه به طرف باور یک مذهب بخصوص سوق دهند تا فردی را به جمع انبوه امت خویش اضافه نمایند. اصرار آنان از به تصویر کشیدن چهره فقهی برای "مولانا" یا از حفظ بودن قران بوسیله "حافظ" بیانگر قصد آنان است برای ثبوت "مذهب" با استفاده از دریچه ناقصی که از عرفان تشریح می‌‌نمایند. گفتار واضح مولانا در این بیت که "ما ز قران مغز را بر داشتیم---- پوست را بهر خران بگذاشتیم" نیاز به هر توضیح دیگری را از بین می‌‌برد. راه چاره، شاید، باز خوانی مجدد آثار این بزرگان است با کمک از این گفته والای سپهری که " چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید" و جدی گرفتن این شک که ممکن است آنچه را تاکنون آموخته ایم، خطا باشد و باور بر این نکته که می‌‌توان عارف بود و انسان و کهکشان را عاشقانه دوست داشت و مذهب "عشق" را به دلیل یگانگیش باوجود انسانی مقدم بر هر مذهب دیگری دانست.
در مورد دمکراسی، به دلیل تازه بودن این واژه در فرهنگ ایران، مشکلات به مراتب بیش از شناخت عرفان در فرهنگ ما به چشم می‌‌خورد. در حقیقت باید باور داشت که حمله مغول در قرن چهاردهم میلادی از انتشار افکار در روند دمکراسی در ایران جلوگیری می‌ نماید و این بحث را جز در افکار معدودی از متفکرین ایرانی از صحنه اجتماع برای سالیان طولانی محو می‌‌سازد. در اواخر قرن هیجدهم و سراسر قرن نوزدهم است که سیل سفر دانشجویان به کشورهای غربی و بازگشت آنان به ایران آغاز می‌‌شود و دمکراسی، این بار به عنوان تحفه فرنگ و متاسفانه نه به عنوان یک تفکر قدیمی ایرانی، به فرهنگ ایران معرفی میگردد. نتیجه این سفرهاست که ایران را با آخرین پدیده‌های مدرنیزم در زمینه‌های صنعتی از جمله (چاپ)، هنری (شعر نو)، اجتماعی( دمکراسی) و سیاسی(حکومت قانون) آشنا می‌‌سازد. هر چند ورود این افکار تازه، زیر بنای انقلاب مشروطیت را می‌‌سازد و برای اولین بار در ایران "قانون اساسی‌" نوشته می‌‌شود ولی نباید از نظر دور داشت که بر خلاف قانون مدنی در اروپا، به علت دخالت و نفوذ بیش از حد اربابان مذهب در روند این دگرگونی مذهب از حکومت در ایران جدا نمی شود. وجود دیکتاتوری‌های پیاپی پس از انقلاب مشروطیت، امکان تمرین همان دمکراسی نیم بند را هم فراهم نمی کنند و دمکراسی تنها به اسمی‌ بی‌ مسما تبدیل می‌‌شود. اگر اربابان مذهب با "ترس از خداوند" ملت را مهار کرده بودند، این بار اربابان حکومت با آوردن اسم دمکراسی به مهار مضاعف ایرانیان می‌‌پردازند. نتیجه اینکه عدم تمرین دمکراسی سایه ناقصی از فهم دمکراسی را در ذهن ما می‌‌نشاند که متاسفانه به نظر می‌‌رسد تا امروز این سایه هنوز بر ذهن اکثریت ایرانیان مانده است
هر چند که نوشتن جملات ذیل، راحت و بدون احساس درد اجتماعی نیست، مسلما خواندن آنها نیز ساده و راحت نخواهد بود. ولی امید پیدا کردن راه چاره است که تحمل این درد را ممکن می‌‌سازد. فقدان آزادی‌های سیاسی برای فعالیت احزاب مختلف، ممنوع بودن تشکیلات صنفی آزاد و بدون سانسور دولتی بصورت سندیکا‌های گوناگون، قلع و قمع تشکلات دانشجویی، ضرب و شتم برگزارکنندگان و شرکت کنندگان در انجمن‌های شعر و ادبیات و دیگر نهادهایی که بهترین محل برای تمرین دمکراسی می‌‌باشند، امکان آشنایی ریشه یی و عمیق را با این واژه قدیمی و از طرفی نو ظهور فراهم نیاورده اند. در چنین زیر بنایی چگونه می‌‌توان انتظار داشت که نسل ایرانی، با تمام هوش و استعداد خود برداشتی منطقی از دمکراسی داشته باشد. عدم موفقیت ما ایرانیان در به ثمر رساندن امور گروهی و اجتماعی، ریشه در چیزی جز عدم آشنایی دقیق ما با مفهوم دمکراسی ندارد. همان گونه که بی‌ مهابا از عرفان نام می‌‌بریم و با شنیدن نغمه‌های عرفانی سر خود را به چپ و راست می‌‌گردانیم و درست برعکس فلسفه عرفان، در امور انسانی و اقتصادی فقط به منافع خویش می‌‌اندیشیم، به نام دمکراسی نیز فهم ناقص خود را به عنوان قانون به یاران خویش تحمیل می‌‌نماییم تا جایی که گویا دمکراسی به معنای آزادی حق حیات و اظهار نظر برای "من" بنا نهاده شده است. یک مقایسه ساده بین نسل دوم ایرانیان مهاجر با نسل اول به خوبی از تفاوت بسیاری در قبول فهم دمکراسی در نسل دوم خبر می‌‌دهد. این در حالی است که نسل دوم که در اصل بوسیله همین نسل اول تربیت شده است با ارتباط نزدیک خود با فرهنگ غرب و جوانی و قدرت یاد گیری خویش توانسته است که به راحتی مفهوم دمکراسی را به عنوان تنها راه زندگی‌ بیاموزد. متاسفانه این جمله را در مورد نسل اول نمی توان نوشت. برای مثال، نگاهی حتی گذرا و سطحی به رفتار خود در مجامع عمومی‌، میهمانی‌های خصوصی، سالن‌های کنسرت و گردهمایی‌های فرهنگی و اجتماعی، و حتی طرز رانندگی،بیان کننده عدم وجود احترام عمیق به مفهوم دمکراسی است. عدم شروع و اختتام برنامه‌ها در ساعت مقرر، صحبت کردن در سالن‌های کنسرت در حال اجرای برنامه‌های سنگین و پر محتوا، عدم رعایت نوبت برای سرو غذا در میهمانی‌های حتی خصوصی، اصرار برای نشستن در ردیف اول سالن ها، نگاه با شک و تردید به قوانین مدنی، عدم پیشرفت در امور دسته جمعی و اجتماعی فقط گوشه‌هایی‌ از معضلات فرهنگی ما ایرانیان است که ریشه در عدم قبول و درک دمکراسی دارد. اگر از خود بپرسیم که چرا ایرانیان در امور فنی، تکنیکی و اقتصادی چنین سر آمد جامعه مهاجر می‌‌باشند ولی در انجام امور دسته جمعی‌ کمتر قادر به موفقیت می‌‌باشند با کمی تامل می‌‌توان پاسخ را در داشتن نگاه مساوی به انسان(مشتری) در امور تجاری و عدم داشتن همین نگاه دمکراتیک به انسان را در امور فرهنگی دانست. قوانین سرمایه، جای و مسیولیت شرکا را به وضوح تعریف می‌‌نمایند ولی در انجام امور فرهنگی کمتر کسی‌ راضی‌ به مقامی کمتر از ریاست می‌‌باشد. وقتی‌ که دمکراسی به معنای نگاه مساوی به انسان کاملا شناخته نشود ، مسلما مورد اعتماد نیز قرار نمی گیرد چه بهتر که در هر فرصتی خود را بیازماییم و با طرح سیوالات ساده یی خود را محک بزنیم تا مبادا به این دام دچار شویم. آیا در رانندگی حق و حقوق دیگران را محترم می‌‌شماریم؟ آیا برای سرو غذا در میهمانی‌های خصوصی خود را به میان صف می‌‌اندازیم؟ آیا برای همسایگان خود همان حق و حقوقی را محترم می‌‌شماریم که برای خود قایل هستیم؟ آیا در سالن‌های اجتماعی به احترام دیگران ساکت می‌‌نشینیم؟ آیا خواندن و مطالعه را قبل از ابراز نظر در مورد مسایل گوناگون در دستورالعمل خود قرار می‌‌دهیم؟ و شاید از همه مهم تر، آیا در هر رابطه یی، چه فرهنگی و چه تجاری، نتیجه را در سود دو طرف میدانیم یا فقط به کشیدن گلیم خود از آب می‌‌اندیشیم؟. حتما افکار هر یک از ما به موارد گوناگون دیگری نیز می‌‌تواند اشاره کندآنچه را که باید در پایان به خاطر سپرد اینست که می‌‌توان بعنوان یک راه حل برای بیرون آمدن از دائره تسلسل بیهودگی و افسردگی، با دوره کردن مجدد عرفان و محک زدن خویش در فهم دمکراسی و اجرای آن در زندگی‌ روزمره به انسانی مبدل گشت که گاه در پندار و رویای خویش به دنبال آن می‌‌گردیم. تا نظر شما چه باشد؟

No comments: