این سان روایت است
بیرون همیشه برف
بیرون همیشه شدت سرمای جان گزا
اما درون کلبه آرام دوستی، گویا قیامت است
با آنکه شاخه های دست نسیم سرد
دزدانه میخزند
از درز پنجرهها و شکاف ها
پت پت کنان زبان محبت ولی مدام
در حال سوختن است و گفت روایت است
از بهر گفتگو، این کلبه راست هزار در به روی دوست
تنها نشسته پنجره، بهر شکایت است
من در کنار پنجرهاش ایستاده ام
تا بنگرم ز زاویه نفس خویشتن
جولان حرص و طمع و آز خویش را
با آنکه دیدهام چمن و باغ و آب را
یا که شنیدهام فسانه زاغ و عقاب را
بیرون همیشه برف
بیرون همیشه شدت سرمای جان گزا
اما درون کلبه آرام دوستی، گویا قیامت است
با آنکه شاخه های دست نسیم سرد
دزدانه میخزند
از درز پنجرهها و شکاف ها
پت پت کنان زبان محبت ولی مدام
در حال سوختن است و گفت روایت است
از بهر گفتگو، این کلبه راست هزار در به روی دوست
تنها نشسته پنجره، بهر شکایت است
من در کنار پنجرهاش ایستاده ام
تا بنگرم ز زاویه نفس خویشتن
جولان حرص و طمع و آز خویش را
با آنکه دیدهام چمن و باغ و آب را
یا که شنیدهام فسانه زاغ و عقاب را
No comments:
Post a Comment