Friday, October 10, 2008

مقاله: ‌ای داد بی‌ داد

جمعه شب است. هزارو یک مشغله دارم. بعضی از آنها بسیار جدی اند که باید فکر عاجلی برایشان کرد. زیاد حوصله ندارم. بدنبال راهی میگردم که چند دقیقه ئی به هیچ چیز نیندیشم. تلویزیون بهانه خوبی است چون اکثریت قریب به اتفاق برنامه ها را بدون خرج کردن هیچ اندیشه ئی میتوان تماشا کرد. آن را روشن می کنم. دارند دختر شایسته برای آمریکا انتخاب می کنند. از این بهتر نمی شود. برنامه ئی است که بدون هیچ انرژی فکری میتوان آن را دنبال کرد. پنجاه و یک زیبا روی جوان از ایالت های مخلتف کشور برای کسب مقام شایسته ترین به مبارزه ئی سخت مشغولند. برای کسب این عنوان باید مشقات زیادی را تحمل کنند مثلا راه رفتن با کفش های پاشنه بلند، جولان دادن با لباس های بلند شب و انجام حرکات رقص آلود با پوشیدن لباس های شنا. همه این مشقات را باید در برابر چشم سه هزار نفر تماشاچی سالن زیبای
Kodak Theatre
چند قاضی بسیار سخت گیر و میلیونها تماشاچی صفحه های تلویزیون اجرا کنند. آدم دلش کباب می شود. با خود فکر میکنم به دختران جوان زیبائی که الان دارند یا با سطل از چاه ها آب می کشند یا در طویله ها شیر میدوشند یا در نقاط بسیار محروم جهان به درمان زخمها و دردهای انسانهای دیگر مشغولند یا سرگرم پرستاری از مادر و پدر فرسوده خود و سرپرستی از خواهران و برادران ریز و درشت خویشند یا در کتابخانه ها و خانه ها در راه اعتلاء انسانی خویش به مطالعه مشغولند.
بگذریم، قرار بود برنامه را تماشا کنم و به هیچ چیز نیندیشم. شباهت یکی از این زیبا رویان با یکی از عزیزانم در شهر سن دیگو مرا به ادامه تماشا ترغیب می کند و ناخواسته مرا نیز به سرنوشت وی علاقمند میسازد.
بالاخره 10 نفر و سپس 5 نفر انتخاب میشوند و 46 نفر به جمع شکست خوردگان در این مسابقه حیاتی (!) می پیوندند. حالا باید از این 5 نفر سئوالاتی بشود تا به یک نفر از آنان این تاج پیروزی تعلق گیرد. خوشبخانه فرد مورد علاقه من نیز در بین این 5 نفر است و من هم دارم بالا و پائین می پرم و آرزو می کنم که وی این تاج را برای ما به ارمغان بیاورد. سئوالات یک به یک مطرح میشوند و هر کاندید به یک سئوال پاسخ می گوید. از فرد مورد علاقه من مهمترین و مشکل ترین سئوال مطرح میشود. سئوال اینست: اگر تمام قدرت های جهان را در اختیار داشته باشید چه چیزی را در جهان انسانی ممنوع اعلام می کنید؟ فکرم با این سئوال به پرواز در می آید. به مسائل معضل بشری می اندیشم. لیستی از آنان را مرور می کنم. آلودگی محیط زیست، بالا رفتن درجه حرارت جو، استفاده از سلاحهای اتمی، گرسنگی و فقر، بهداشت جهانی، عدالت اجتماعی، قتل عام های انسانی و ... به راستی سئوال مهمی است که هر کدام از تیترهای فوق را میتواند بعنوان جواب مطرح سازد. دلم شروع میکند به شور زدن، بقیه سئوالات خیلی شخصی بودند. یک مرتبه سئوالی با این عظمت مطرح میشود و آنهم از فرد مورد علاقه من، جواب وی کدامیک از مسائل مهم روز است. وی لبخندی می زند و جواب میدهد که اگر تمام قدرت های جهان را در اختیار داشتم استفاده از تلفن های دستی را در حال رانندگی ممنوع می ساختم.
خشکم می زند، صدای هورا و دست زدنهای مردم میخکوبم می کند. آیا جهان انسانی برای رسیدن به بهروزی و خوشبختی راه زیادی را باید بپیماید؟ دیگر علاقه ئی به دیدن ادامه برنامه در خود نمی بینم. تلویزیون را خاموش می کنم. کنار پنجره می روم. به نور مهتاب خیره میشوم. به یاد فروغ فرخزاد می افتم که می گوید:
به ایوان میروم
دستم را به پوست شیشه ئی شب می کشم
دیگر کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
دگیر کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
و یا در جای دیگر که میگوید:
آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
برمیگردم. چند لحظه در سکوت می نشینم. فکر این سئوال و جواب آرامم نمی گذارد. به خود می اندیشم. به جهان انسانی که امروز کوچک تر و فشرده تر شده است و به انسانهائی که با قلب های مهربان می توانند به سادگی اسیر شوند و محدود به جهانی فانتزی و غیر واقعی. حتما در نقطه دیگری در دنیا روز دارد آرام از راه میرسد. دختر خانم زیبای روستائی شیرها را دوشیده است و آنها را در ظرف های مخصوص برای ارسال به شهر آماده کرده است. دختر دیگری با مهر و محبت دارد روی زخمهای مریضی ناشناس مرهم میگذارد. زنی به سوزش ضربه های شلاقی که چند ساعت قبل خورده است می اندیشد. دختر خانمی سر از کتاب بر میدارد و به مهتاب که از شیشه کتابخانه نمایان است نگاه میکند و به فردای روشنی که وی بعنوان یک مادر به جهان ارزانی خواهد داشت می اندیشد. مردی در ایستگاه اتوبوس منتظر است تا بسته نانی را که مزد امروز کار و کوشش اش هست زودتر به خانه برساند. مرد دیگری در پمپ بنزین مات شده است به قیمت گزافی که دارد برای پرکردن ماشین اش می پردازد. گروه کوچکی از غصه خطر آب شدن یخ های قطب خوابشان نمی برد. زنی در زیر نور مهتاب بهاری، نگران فردای فرزندان خویش است. پدری با مشقت بسیار فرزندانش را از سیمهای خاردار یک مرز عبور میدهد تا نان روزمره خود را در مرز و بوم دیگری فراهم آورند و ......
آه که چقدر مشغله دارم. بعضی از آنان بسیار جدی اند و باید برایشان فکر عاجلی بنمایم. در سکوت شب میخکوب شده ام. دارم تمام انرژیم را متمرکز می کنم که به مشغله های خود برگردم که صدای دست زدن ها و هیاهوی عظیم سالن
Kodak
را در ذهن می شنوم که سالن را به نقطه انفجار نزدیک کرده اند. دختر خانم جوان زیبائی اشک شوق می ریزد و تاج ملکه زیبائی را با افتخار بر سر می نهد و مرا و تمام نشستگان زیر نور مهتاب را با این سئوال تنها می گذارد که:
اگر صاحب تمام قدرت های جهان بودید چه چیزی را روی کره زمین ممنوع اعلام می کردید؟

No comments: