Friday, October 10, 2008

مقاله: آتش با دود

آتش با دود


در اولین ساعات بعد از ظهر یکشنبه بود که بوی دود را جدی گرفتیم و چهره غم زده و دود آلود خورشید را باور کردیم. به آرامی چهره خشن طبیعت را که تا روز گذشته صلح آمیز می نمود مشاهده نمودیم و همچو پرنده ئی که خلوتگاه قفس اش را در مواقع خطر بی صبرانه می جوید، در خلوت خانه هایمان چمباتمه زدیم و به صفحه تلویزیونها چشم دوختیم.
خبر، بسیار جدی بود. طبیعت چشم ها را برهم نهاده بود و بی هیچگونه تبعیضی بالهای سوزان خود را بر سر کوه ها و دشت ها، پناهگاهها و لانه های حیوانات و آشیانه ها و خانه های انسانها به پرواز درآورده بود. در چنین حرکتی همه، یکسان بودند، چه صغیر و چه کبیر، چه متمول و چه فقیر، چه جوان و چه پیر. نفس آتش گین طبیعت با خود عدالتی را آورده بود که ما آدمیان گرچه در آمال و آرزوهای خود آنرا شعارگونه بازگو می کنیم ولی در آنجام آن قرنها است که به حسرت نشسته ایم. عدالتی سهمگین که بر کلیه ابناء طبیعت به یکسان جاری شده بود.
تلویزیونها، برنامه های عادی خود را قطع نمودند و بدون وقفه خبر زخم های تازه ئی را که زبان آتشین طبیعت به لانه ها و کاشانه ها میزد بازگو می کردند. تلفن ها به صدا در آمدند و صدای نگران دوستان و آشنایان بارش محبتی را در گوش ما نشاندند. بارشی پر بار و آرام بخش که نغمه های مهر و محبت را در جان ما روان می ساختند. همه نگران یکدیگر شده بودیم. آنان که خانه هایشان در محلهای امن تری قرار داشت خانه و آشیانه خود را با محبت بیکدیگر ارزانی میداشتند. شهر یک پارچه محبت شده بود و هرکس صادقانه آغوش اش را برای پذیرائی از دوستان و فامیل و آشنایان عرضه میداشت.
غروب یکشنبه فرا رسید و ماسعی نمودیم که با بسته نگه داشتن پنجره های خانه خود خشم طبیعت را طفره برویم و با داشتن گوشه چشمی به اخبار جاری، موقعیت مکانی و زمانی خود را ارزیابی نمائیم. ادامه تلفن های محبت آمیز دوستان را به فال نیک می گرفتیم و از آن برای درون نیمه آشفته خویش ارامشی دست و پا می کردیم.
نیمه های شب بود که از فریاد هولناک طبیعت که مجنون وار در گوش خیابانها و کوچه ها و محله ها می نشست از خواب خوش پریدیم و از ترس گرفتار شدن در پنجه خشم طبیعت در خود فرو رفتیم. باد هولناکی می وزید و انسان قرن بیست و یکم را با همه درایت، هوش و تکنولوژی خود مغلوب کرده بود. وزش باد امکان استفاده از هیچ وسیله ئی را برای مقابله با آتش برای انسان نگذاشته بود. همگان متحیر شده بودیم و چاره ئی جز صبر نداشتیم.
دوشنبه صبح فرا رسید و چشم از خواب سبک خود باز نمودیم. قبل از هر چیز تلویزیونها را روشن نمودیم و دریافتیم که خشم طبیعت همچنان دست به ویران سازی شهر برداشته است. خبر را دیگر نمی توانستیم که جدی نگیریم. دستور تخلیه منازل صادر شده بود و محله به محله مجبور به ترک خانه و آشیانه شدیم. در تحیر و سرگردانی، اضطراب و نگرانی با این سئوال دست به گریبان شده بودیم که در چنین برهه ئی از زندگی، تمام داشته های مالی و زمینی خود را بر اساس تقدم رقم بزیم و تصمیم بگیریم که چه را بگذاریم و چه را با خود همراه ببریم. با کمی تفکر و دست پاچگی بر این اندیشه شدیم که از میان داشته هایمان فقط عزیزانمان،سلامتی مان و اوراق هویت مان برداشتنی است و آنچه غیراز اینهاست همه گذاشتنی است و گذشتنی. بناچار اوراق هویت خویش را در جیب ها گذاشتیم وبرای سلامتی خود و عزیزانمان محله و خانه خود را ترک نمودیم و بدون هیچ وقفه ئی به سیل جمعیت نگران همسایه ها پیوستیم. در بیرون، صورتها همه رنگ باخته و نگاه ها متفکر شده بودند. همگان با نظم و ترتیب حیرت آوری در ماشین ها نشسته بودند و از تنها مسیر ممکن شهرشان را تخلیه می کردند. روایت این نظم و آرامش بخصوص برای ما که از فرهنگی متفاوت آمده ایم بسیار اعجاب انگیز بود. عده ئی آنرا در نتیجه پرورش در فرهنگی برتر میدانستند، عده ئی دلیل اصلی را در داشن بیمه های هنگفت می دانستند و بعضی آنرا دلیل اعتماد بیش از حدی که مردم این سرزمین به دولت خود دارند بر میشمردند. اعتماد به دولت تجربه ئی است که ما تازه گی با آن آشنا میشویم و چه حیف که نه در سرزمین آبا و اجدادیمان. نظم فوق العاده بود، کسی از دیگری سبقت نمی گرفت، کسی در شانه جاده ها رانندگی نمی کرد. بوق نمی زد. فکر نجات تنها خود و خانواده نبود. هدف، رسیدن به شاهراه اصلی در کمال آرامش شده بود. با عجله خود را به خانه دوست خود رساندیم و زندگی مهاجرت در مهاجرت خود را آغاز نمودیم. در این فکر بودیم که واقعا در دنیای انسانی فقط می توان روی محبت و دوستی سرمایه گذاری کرد و بس. چه جالب بود که در همه جا صحبت از مهر و محبت بود و گله ها و گله مندیها به ناگهان فراموش شده بودند. چه دنیای کوتاه و خوشی شده بود. تازیانه طبیعت بالاخره انسانها را به راه آورده بود و رام کرده بود.
در حالیکه جمعیعت شهر در استادیوم بزرگ شهر جمع شده بودند، ما ایرانیان به یمن دوستی ها و رفاقت های چندین و چند ساله خود در خانه های دوستان دیگر، دم را غنیمت می شمردیم. سیل کمک مردم به جمعیت استادیوم آغاز شد تا جائی که در لابلای اخبار سوختن و آتش گرفتن مکررا تلویزیونها از شهروندان درخواست می کردند که از آوردن کمک های خود به استادیوم شهر خودداری کنند. حجم کمک های شهر وندان بسیار افزون تر از حد نیاز و مصرف شده بود! روح انسانی زنده و در حرکت بود و قهر طبیعت را با بارش مهر خود خنثی می نمود.
مدارس، اداره ها و موسسات، فروشگاهها و مغازه ها مجبور به تعطیل شده بودند. آنچه بود دود بود و سیاهی و خانه هائی که یکی پس از دیگری می سوخت و خاکستر می شد. شهر را سکوت مرگباری گرفته بود و در لباس سیاه دود غرق نموده بود. همگان در مقابل نیروی لایزال طبیعت به گونه ئی سر تعظیم فرود آورده بودیم.
سه روز با نگرانی گذشت. مستی طبیعت کم کم از اوج خود فرو نشست، عربده طبیعت خاموش شد، باد از حرکت ایستاد، تکنولوژی به کمک انسانها شتافت و مهار آتش آغاز شد. روز چهارم بود که طبیعت کاملا آرام گرفت، جهت باد عوض شد و در عرض ساعتی سیاهی ها و دودها ناپدید گشت و چهره شاد و بشاش آسمان دوباره پدیدار گردید، آتش خاموش و پاگیزه گی آغاز شد. محله ها یکی پس از دیگری به روی ساکنان خود باز شدند و آنان را که هنوز خانه ئی داشتند دوباره در خود جای دادند. سیل کمک های دولتی و شرکت های بیمه روان گشت و بی خانمانها را تسلی بخشید. زندگی کم کم چهره عادی خود را به نمایش گذاشت و آدمیان به روزگار عادی خود بازگشتند. چند روزی گذشت، صورتها بحالت قبلی خود در آمدند، رانندگی ها سریع شد، سبقت از یکدیگر آغاز گردید و صدای تک و توک بوق زبان نارضایتی ها را وانمود کرد گله ها و گلایه ها دوباره روی میزهای خاطرهرا پوشاند. آیا به همین زودی مهر و محبت چند روز گذشته فراموش شد؟ آیا باید منتظر خشم و قهر دیگری بود تا روح مهربانی را در جان یکدیگر بدمیم؟ آیا فقط باید در آتش خشم طبیعت مهربان بود؟ نمی توان از این وقایع درس گرفت و مهربانی و محبت را همیشه با خود داشت؟ به دیگران هدیه کرد؟ و از صفای آن زندگی خود و دیگران را رونق بخشید؟ ایا به این نکته نرسیده ایم که زندگی هدیه ئی است که هر لحظه می تواند از ما گرفته شود؟ چرا نمی توان همیشه مهربان بود؟ دوست داشت، ساده بود. بقول سپهری "چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت"

در اولین ساعات بعد از ظهر یکشنبه بود که بوی دود را جدی گرفتیم و چهره غم زده و دود آلود خورشید را باور کردیم. به آرامی چهره خشن طبیعت را که تا روز گذشته صلح آمیز می نمود مشاهده نمودیم و همچو پرنده ئی که خلوتگاه قفس اش را در مواقع خطر بی صبرانه می جوید، در خلوت خانه هایمان چمباتمه زدیم و به صفحه تلویزیونها چشم دوختیم.
خبر، بسیار جدی بود. طبیعت چشم ها را برهم نهاده بود و بی هیچگونه تبعیضی بالهای سوزان خود را بر سر کوه ها و دشت ها، پناهگاهها و لانه های حیوانات و آشیانه ها و خانه های انسانها به پرواز درآورده بود. در چنین حرکتی همه، یکسان بودند، چه صغیر و چه کبیر، چه متمول و چه فقیر، چه جوان و چه پیر. نفس آتش گین طبیعت با خود عدالتی را آورده بود که ما آدمیان گرچه در آمال و آرزوهای خود آنرا شعارگونه بازگو می کنیم ولی در آنجام آن قرنها است که به حسرت نشسته ایم. عدالتی سهمگین که بر کلیه ابناء طبیعت به یکسان جاری شده بود.
تلویزیونها، برنامه های عادی خود را قطع نمودند و بدون وقفه خبر زخم های تازه ئی را که زبان آتشین طبیعت به لانه ها و کاشانه ها میزد بازگو می کردند. تلفن ها به صدا در آمدند و صدای نگران دوستان و آشنایان بارش محبتی را در گوش ما نشاندند. بارشی پر بار و آرام بخش که نغمه های مهر و محبت را در جان ما روان می ساختند. همه نگران یکدیگر شده بودیم. آنان که خانه هایشان در محلهای امن تری قرار داشت خانه و آشیانه خود را با محبت بیکدیگر ارزانی میداشتند. شهر یک پارچه محبت شده بود و هرکس صادقانه آغوش اش را برای پذیرائی از دوستان و فامیل و آشنایان عرضه میداشت.
غروب یکشنبه فرا رسید و ماسعی نمودیم که با بسته نگه داشتن پنجره های خانه خود خشم طبیعت را طفره برویم و با داشتن گوشه چشمی به اخبار جاری، موقعیت مکانی و زمانی خود را ارزیابی نمائیم. ادامه تلفن های محبت آمیز دوستان را به فال نیک می گرفتیم و از آن برای درون نیمه آشفته خویش ارامشی دست و پا می کردیم.
نیمه های شب بود که از فریاد هولناک طبیعت که مجنون وار در گوش خیابانها و کوچه ها و محله ها می نشست از خواب خوش پریدیم و از ترس گرفتار شدن در پنجه خشم طبیعت در خود فرو رفتیم. باد هولناکی می وزید و انسان قرن بیست و یکم را با همه درایت، هوش و تکنولوژی خود مغلوب کرده بود. وزش باد امکان استفاده از هیچ وسیله ئی را برای مقابله با آتش برای انسان نگذاشته بود. همگان متحیر شده بودیم و چاره ئی جز صبر نداشتیم.
دوشنبه صبح فرا رسید و چشم از خواب سبک خود باز نمودیم. قبل از هر چیز تلویزیونها را روشن نمودیم و دریافتیم که خشم طبیعت همچنان دست به ویران سازی شهر برداشته است. خبر را دیگر نمی توانستیم که جدی نگیریم. دستور تخلیه منازل صادر شده بود و محله به محله مجبور به ترک خانه و آشیانه شدیم. در تحیر و سرگردانی، اضطراب و نگرانی با این سئوال دست به گریبان شده بودیم که در چنین برهه ئی از زندگی، تمام داشته های مالی و زمینی خود را بر اساس تقدم رقم بزیم و تصمیم بگیریم که چه را بگذاریم و چه را با خود همراه ببریم. با کمی تفکر و دست پاچگی بر این اندیشه شدیم که از میان داشته هایمان فقط عزیزانمان،سلامتی مان و اوراق هویت مان برداشتنی است و آنچه غیراز اینهاست همه گذاشتنی است و گذشتنی. بناچار اوراق هویت خویش را در جیب ها گذاشتیم وبرای سلامتی خود و عزیزانمان محله و خانه خود را ترک نمودیم و بدون هیچ وقفه ئی به سیل جمعیت نگران همسایه ها پیوستیم. در بیرون، صورتها همه رنگ باخته و نگاه ها متفکر شده بودند. همگان با نظم و ترتیب حیرت آوری در ماشین ها نشسته بودند و از تنها مسیر ممکن شهرشان را تخلیه می کردند. روایت این نظم و آرامش بخصوص برای ما که از فرهنگی متفاوت آمده ایم بسیار اعجاب انگیز بود. عده ئی آنرا در نتیجه پرورش در فرهنگی برتر میدانستند، عده ئی دلیل اصلی را در داشن بیمه های هنگفت می دانستند و بعضی آنرا دلیل اعتماد بیش از حدی که مردم این سرزمین به دولت خود دارند بر میشمردند. اعتماد به دولت تجربه ئی است که ما تازه گی با آن آشنا میشویم و چه حیف که نه در سرزمین آبا و اجدادیمان. نظم فوق العاده بود، کسی از دیگری سبقت نمی گرفت، کسی در شانه جاده ها رانندگی نمی کرد. بوق نمی زد. فکر نجات تنها خود و خانواده نبود. هدف، رسیدن به شاهراه اصلی در کمال آرامش شده بود. با عجله خود را به خانه دوست خود رساندیم و زندگی مهاجرت در مهاجرت خود را آغاز نمودیم. در این فکر بودیم که واقعا در دنیای انسانی فقط می توان روی محبت و دوستی سرمایه گذاری کرد و بس. چه جالب بود که در همه جا صحبت از مهر و محبت بود و گله ها و گله مندیها به ناگهان فراموش شده بودند. چه دنیای کوتاه و خوشی شده بود. تازیانه طبیعت بالاخره انسانها را به راه آورده بود و رام کرده بود.
در حالیکه جمعیعت شهر در استادیوم بزرگ شهر جمع شده بودند، ما ایرانیان به یمن دوستی ها و رفاقت های چندین و چند ساله خود در خانه های دوستان دیگر، دم را غنیمت می شمردیم. سیل کمک مردم به جمعیت استادیوم آغاز شد تا جائی که در لابلای اخبار سوختن و آتش گرفتن مکررا تلویزیونها از شهروندان درخواست می کردند که از آوردن کمک های خود به استادیوم شهر خودداری کنند. حجم کمک های شهر وندان بسیار افزون تر از حد نیاز و مصرف شده بود! روح انسانی زنده و در حرکت بود و قهر طبیعت را با بارش مهر خود خنثی می نمود.
مدارس، اداره ها و موسسات، فروشگاهها و مغازه ها مجبور به تعطیل شده بودند. آنچه بود دود بود و سیاهی و خانه هائی که یکی پس از دیگری می سوخت و خاکستر می شد. شهر را سکوت مرگباری گرفته بود و در لباس سیاه دود غرق نموده بود. همگان در مقابل نیروی لایزال طبیعت به گونه ئی سر تعظیم فرود آورده بودیم.
سه روز با نگرانی گذشت. مستی طبیعت کم کم از اوج خود فرو نشست، عربده طبیعت خاموش شد، باد از حرکت ایستاد، تکنولوژی به کمک انسانها شتافت و مهار آتش آغاز شد. روز چهارم بود که طبیعت کاملا آرام گرفت، جهت باد عوض شد و در عرض ساعتی سیاهی ها و دودها ناپدید گشت و چهره شاد و بشاش آسمان دوباره پدیدار گردید، آتش خاموش و پاگیزه گی آغاز شد. محله ها یکی پس از دیگری به روی ساکنان خود باز شدند و آنان را که هنوز خانه ئی داشتند دوباره در خود جای دادند. سیل کمک های دولتی و شرکت های بیمه روان گشت و بی خانمانها را تسلی بخشید. زندگی کم کم چهره عادی خود را به نمایش گذاشت و آدمیان به روزگار عادی خود بازگشتند. چند روزی گذشت، صورتها بحالت قبلی خود در آمدند، رانندگی ها سریع شد، سبقت از یکدیگر آغاز گردید و صدای تک و توک بوق زبان نارضایتی ها را وانمود کرد گله ها و گلایه ها دوباره روی میزهای خاطرهرا پوشاند. آیا به همین زودی مهر و محبت چند روز گذشته فراموش شد؟ آیا باید منتظر خشم و قهر دیگری بود تا روح مهربانی را در جان یکدیگر بدمیم؟ آیا فقط باید در آتش خشم طبیعت مهربان بود؟ نمی توان از این وقایع درس گرفت و مهربانی و محبت را همیشه با خود داشت؟ به دیگران هدیه کرد؟ و از صفای آن زندگی خود و دیگران را رونق بخشید؟ ایا به این نکته نرسیده ایم که زندگی هدیه ئی است که هر لحظه می تواند از ما گرفته شود؟ چرا نمی توان همیشه مهربان بود؟ دوست داشت، ساده بود. بقول سپهری "چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت
"

No comments: