از عشق ، ترم کردی
ديوانه به خود بودم، ديوانه ترم کردی
سرمستی و شورت را، در جان و تنم کردی
اکنون من و تو با هم، بنشسته به پیش هم
در وادی بیش و کم، از خود خبرم کردی
در وادی بیش و کم، از خود خبرم کردی
با چشم و نگاه خود، من مايه هستی را، بر بام تو ميديدم
با رايحه عشقت، از بام خودت رانديم، در بند تنم کردی
گويند که تو جانی، من خاک و خراباتی
من مامن دل گشتم، در آن تو گذر کردی
اکنون تو درون من، گه با من و گه در من
بنگر که نظرها را، چون درنگهم کردی
زين است که از اين پس، بر بام و در هر کس
از ابر تو ميبارم، کز عشق ترم کردی
می ۲۰۰۴
No comments:
Post a Comment