شما که باور نمی کنید. شاید هم حق دارید، چون از بس دروغ شنیده اید.
ولی بقول آن خدا بیامرز، تا قبر ها...ها...ها...ها. پریشب نیمههای شب بود که با ترس و وحشت از خواب پریدم و تا همین لحظه حتی از فکر خوابیدن هم وحشت میکنم.
داستان از اینقرار بود که در عالم خواب رفته بودم سر میدانگاهی برای خودم گردش میکردم که ناگهان جناب مولانا را دیدم که " یک دست جام باده و یک دست زلف یار " رقص کنان دارد می آید. از یک طرف بسیار خوش حال شدم که بالاخره بنده هم فرصت پیدا کردم که با ایشان ملاقات کنم و چند کلام درد دلی خدمتشان عرض نمایم ولی از بخت بد ، یار ایشان که پیدا بود زیاد اهل چرخ زدن نیست در حالی که گیسوانش دست ایشان قفل شده بود و دنبال حضرت تلو تلو میخورد بنده را به خنده انداخت. آقا چشمتان روز بد نبیند که ناگهان ایشان از گردش ایستادند و جام را تا انتها سر کشیدند و بسوی بنده براق شدند. سکوت همه جا را گرفته بود. کسی جیک نمیزد. ایشان با قدمهای محکم به طرف من آمدند. بنده ساده دل اول خوشحال شدم که آن فرصت طلایی دارد دست میدهد و خود را آماده کردم برای کرنش و عرض ارادت ولی جناب مولانا تا به من رسیدند یک چک محکم به صورت بنده نواختند. حالا ببینید من چقدر شانس داشتم که در فرهنگ غنی و ناب ایرانی بزرگ شدهام و از اوان کودکی تا زمان خروج از کشور خوشبختانه بارها و بارها از پدر، برادر، بقال و قصاب و دوچرخه ساز محل، معلم و ناظم و فراش مدرسه، راننده تاکسی و شوفر و شاگرد شوفر، دخترهای مدرسه و بالاخره عوامل ساواک چک خورده بوده و عادت داشتم و الا بایستی شوکه میشدم. شکر خدا خودم را نباختم و فقط با گفتن یک "آخ" و جمله معروف "چرا میزنی؟" منتظر بقیه داستان ماندم. ایشان که بلا نسبت دهانشان بوی بد مشروب میداد در جواب پرسش بنده فرمودند:
"ایرانی هستی... نه؟"
اول فکر کردم ایشان چون علم غیب دارند توانستند ملیت بنده را به این زودی تشخیص دهند ولی امروز که داشتم با خودم کلنجار میرفتم پی بردم که باید از "آخ گفتن" بنده فهمیده باشند. مات و مبهوت جواب دادم:
" بله ایرانی هستم....چطور مگه؟"
البته نا گفته نماند که بنده سالها کشتی کچ و بکس و کاراته را در تلویزیون "فاکس نیوز" نگاه کردهام و زدن یک پیر مرد شصت و چند ساله برایم آب خوردن است ولی از آنجا که سر سفره پدر و مادرم بزرگ شدهام و آموختهام که باید احترام بزرگتر را حفظ کرد، واکنش نشان ندادم ولی با خودم فکر کردم که بهتر است به ایشان یک درس هم بدهم. به همین خاطر گفتم:
" جناب استاد! بنده میدانم که شما بچه بودید که ایران را ترک فرمودید ولی ما ایرانیان در خارج از کشور دیگر به هم چک نمیزنیم و اگر از دست همدیگر ناراحت بشویم و خدا نکرده به یکدیگر حسادت بکنیم فقط طرف را "بایکوت" میکنیم، پشت سرش هم یک کمی حرف میزنیم و فوقش یک تهمت هم میزنیم تا تنبیه شود. همین !. حالا میشود بفرمایید چرا حضرت عالی در خارج از کشور، آنهم در خواب، یک هموطن را تنبیه فرمودید؟"
ایشان یک "نگاه عاقل اندر سفیه" نثار بنده کردند ، آه بلندی کشیدند و فرمودند:
" رنج نوشتن تمام مثنوی یک طرف، رنج من از شما ایرانیان یک طرف. تعجب میکنم در مملکتی که خیام زندگی کرده است شماها چگونه حساب سالها را هم نمیتوانید داشته باشید. تا حدود سی سال قبل کتاب ما را با انبر ورمیداشتند تا اینکه حاجی جلال و مشدی شهرام یک گل صد برگ برای ششصدمین سال تولد ما درست کردند ما هم از این دنیا گفتیم دست مریزاد و داستان تمام شد.آقا سی سال بعد یک دفعه دیدیم که هر چی دکتر و جراح و متخصص روح و روان و زنان و زبان و دندان و پستان از قم و کاشان و تهران و کرمان و صنعان و مهندسین راه و چاه و کاه و آه و ماه بود دارند هشتصدمین سال تولد ما را جشن میگیرند. آقا ... چی شد؟ ...در عرض سی سال ما دویست سال رفت روی شاخمون؟. خانم هم پایش را کرده است تو یک کفش که من ششصد و سی سال با تو زندگی کردم حالا فهمیدم تو هشتصد سالت هست. من هم شوهر هشتصد ساله نمیخواهم. لطفا به این هموطنها بگودست از سر سن و سال ما بردارند و به جایش هر وقت به یاد ما افتادند دیوان شمس را بخوانند و در خلوت خود آن را سر مشق زندگی قرار دهند. ما تولد نخواستیم."
من هم که دیدم حرف حساب میفرمایند زبانم لال بشود گفتم:
"استاد حالا میفهمم که حق داشتید بنده را به نمایندگی ایرانیان کتک بزنید. اگر من جای شما بودم طرف را میکشتم"
یک مرتبه استاد به فکر فرو رفت و دوید طرف دکان قصابی و چند ثانیه بعد با یک ساطور از مغازه بیرون آمد و به طرف من دوید که وحشت زده از خواب پریدم.
حالا شما بفرمایید حق دارم از خوابیدن وحشت داشته باشم یا نه؟
No comments:
Post a Comment