Thursday, February 5, 2009

بفرمائید چند دقیقه زیر نور مهتاب بنشینید.
با شما حرف دارم.
از شما سئوال دارم. از شما، از خودم، از همه هم خاکانم. چطور شد که به این جا رسیدیم؟
یادتان هست غروب ها که می رسید مادر و خواهرها حیاط را جارو می زدند، باغچه ها را آب میدادند، فرش ها را روی موزائیک های دم کرده می انداختند، سماورها را روشن می کردند، سفره ها را می انداختند و همه را به خوردن شام دعوت می کردند؟
از یک اطاق پدر بزرگ و مادر بزرگ بیرون می آمدند، از یک اطاق پدر و مادر، از اطاقی دیگر خواهر و داماد سرخانه، از دیگر اطاق برادر و عروس تازه اش؟ یادتان هست که سه نسل با هم دور سفره می نشستیم، نور چراغ زنبوری را زیاد می کردیم و با هم غذای اندکی را که آماده شده بود میخوردیم؟ یادتان هست سر به سر پدر بزرگ می گذاشتیم و سر خوردن مغز استخوان آبگوشت با برادران دیگرمان دعوا می کردیم؟
یادتان هست که بعد از خوردن شام، پدر بزرگ برایمان شاهنامه میخواند؟ پدر یا نصیحت مان می کرد که سر براه باشیم و درس بخوانیم و یا داستان کربلا را با اشک برایمان تعریف می کرد؟
یادتان هست که مادر دو تا کتلت توی بشقاب میگذاشت و ما به بهانه بردن کتلت ها و به شوق دیدن دختر همسایه روانه خانه آنان می شدیم؟ یادتان هست سر سفره غذا همسایه بغلی سرش را از روی دیوار به خانه ما می کشید و از مادر دوتا پیاز یا یک تکه نان قرض می کرد؟
یادتان هست بحث بعد از شام سراغ گرفتن از خاله و عمه و عمو بود و قرار مسافرت بعدی؟ یادتان هست که یک مرتبه درب خانه باز می شد و یک دسته میهمان از شهرستان می رسید و صفای خانه را دو چندان می کرد؟ یادتان هست؟
اگر هست می توانید بگوئید چطور شد که به این جا رسیدیم؟
تا شما فکر کنید و جواب بدهید اجازه میخواهم نظر خودم را بگویم:
ما سر سفره خانواده محبت را چشیدیم، غذا را خوریم، درس را خواندیم و رشد کردیم. بزرگ و بزرگ تر شدیم. زندگی گذشته را سخت پنداشتیم. با فکر و فلسفه و هنر آشنا شدیم. سبیل در آوردیم. کتابهای ممنوعه خواندیم و با دوستان هم مدرسه ئی به بحث و جدل پرداختیم. برای انسان ارزش و احترام بالاتری را خواستیم. به قوانین حاکم در جامعه مان اعتراض کردیم و دست آوردهای تکنولوژی را یکی پس از دیگری با آغوش باز پذیرفتیم. ما رشد کردیم و اعتراض و قبول را لازمه رشد می دیدیم.
رشد، چشم ما را به خیلی چیزها نیز بسته بود. ناگاه متوجه شدیم که پدر بزرگ و مادر بزرگ عمرشان را به ما داده اند و رفته اند. فرصت نداشتیم که شاهنامه شان را مرور کنیم. این عادت را در مورد کتاب های دیگر هم اجرا کردیم. رشد فرصت بسیاری به ما نمی داد. بهمین دلیل آن کتابها را در بست یا قبول کردیم یا دربست کنار گذاشتیم. فریاد اعتراض خفته ما همه گیر شد و چون بدون فکر اعتراض کرده بودیم از نتیجه اعتراض خود نیز ناراضی شدیم با اختلاف چند سال همگی دامن مام میهن را رها کردیم و سوار بر مرغهای پرنده اعجاب آور خود را به دامن مادر سرمایه داری جهان انداخیتم. خروج ما هر چند با عجله بود ولی در چمدان فکرمان، عادت هایمان را به زور هم که شده جای دادیم و با خود آوریم.
در سالهای اول دل شوره داشتیم. ترس از زبان و فرهنگ بیگانه، عدم استقلال اجتماعی و اقتصادی، عدم هویت ملی، آینده نامعلوم فرزندانی که با خود به این جا کشانده بودیم در لابلای هر کلام و نگاه مان موج می زد. ولی ما به این مادر جدید اعتماد داشتیم، درس ها را ادامه دادیم، مدارک را دو دستی بغل کردیم، زبان را آموختیم، به فرهنگ جدید خو گرفتیم. برای کارت سبزمان جشن گرفتیم. تغییر تابعیت مان را مخفیانه هورا کشیدیم و با اولین برگه رای به دامن مادر جدیدمان گره خوردیم. ما دیگر هویت گمشده خود را پیدا کرده بودیم و با مسافرت و اسکان در شهرهائی که هم خاکانمان در آن بسیارند غم غربت را نیز به اندک رساندیم. بساط خود را برای همیشه پهن کردیم و عادت هایمان را از چمدان خاطراتمان بیرون آوردیم. مثل گذشته نه خواندیم نه فکر کردیم و همه چیز را در بست پذیرفتیم. به آن معلمی که در دهات بنگلادش به تعلیم بچه های محروم پرداخت نگاه نکردیم. خانم نرسی را که همه زندگی راحت خود را برای مرهم گذاشتن به زخم فقیران آفریقا رها کرد جدی نگرفتیم، به فوج داوطلبان سازمانهای خیریه شهرمان با بی اعتنائی نگریستیم و از دامن مادر سرمایه داری جهان ظاهرش را پسندیدیم و خود را به آن ظاهر سپردیم.
زندگی رسمی خود را در آپارتمان های کوچک دو یا سه اطاقه آغاز کردیم و اول هر ماه کرایه آپارتمان را در موعد مقرر پرداخت کردیم. استقرار زندگی آنقدر ما را به خود مشغول کرده بود که به درستی متوجه نشدیم چگونه پدر و مادر جوانمان پیر و سالخورده و مریض شدند، چگونه خواهر دو ساله مان هفته گذشته وضع حمل نمود. چگونه برادر پنج ساله مان از هراس اعتیاد پسر 20 ساله اش حرف می زند که در مام میهن بیهوده و آواره روزها را به شب میرساند و با مدرک دانشگاهیش مردم را برای پارک کردن ماشین هایشان در خیابان ها تلکه میکند یا جگر و لبو می فروشد.
آرام آرام آپارتمان های دو یا سه اطاقه را رها کردیم و از ترس مالیات بر درآمد با خرید کاندومینیم های کمی بزرگ تر صاحب خانه شدیم. ما دیگر استقرار و استقلال کامل پیدا کرده بودیم و سری در سرها درآورده بودیم. باغچه کوچک حرص و آز خود را برداشتیم و سری به بازارهای بورس و بازار املاک و مستغلات زدیم. ماشین لکنته خود را با صفر درصد پیش پرداخت و صفر درصد بهره نو و نوار کردیم و از در و دیوار کارت های اعتباری را در کیف های خالی خود جای دادیم. برای احترام برای همسران خود ماشین دیگری خریدیم و زندگی را با آرامشی قبل از طوفان ادامه دادیم. همه چیز سر جای خود بود. اضافه حقوقمان و کردیت کارت های خالی انجام هر عملی را ممکن می ساخت. باغچه حرص وسوسه می کرد و صحبت های جانیان خوش لباس و خوش کلام در روزنامه ها و تلویزیون ها عجیب به دل ما نشست. یک شب تصمیم گرفتیم که در دامن مادر سرمایه داری جهان به هر چه فلسفه زیستن است پشت پا بزنیم و باغچه حرص خود را به باغبانان حریص تر از خود بسپاریم. خانواده چهار نفری خود را که تا دیروز در یک مکان 1500 فوت مربعی به راحتی زندگی می کرد و خبر از درس و مشق بچه ها داشتیم ناگهان به یک قصر 7 اطاقه میهمان کردیم و دوری از مدرسه مجبورمان ساخت که دو ماشین دیگر برای بچه ها تهیه کنیم. کارت های اعتباری را به کار گرفتیم و وسائل کهنه را یکباره دور ریختیم و مقدار زیادی اشیاء بلا مصرف خریدیم و هفت اطاق خالی را مزین کردیم. شب ها در خانه خود گم شدیم. از ازدیاد قیمت قصر خود استفاده کردیم و برای عاقبت بچه ها یک یا دو منزل دیگر هم خریدیم و اجاره دادیم. آنگاه برای پرداخت این همه قسط، شب و روز چهار نفره کار کردیم و دویدیم و آخر سال هرچه را در آورده بودیم بین کمپانی های اعتباری و بانک ها و شرکت های متفاوت تقسیم نمودیم و به آنها امکان دادیم تا جایزه های ملیون دلاری را به روسای بالای خود تقدیم دارند.
سنگینی اقساط، اعصاب ما را بهم ریخت، همسر خود را برای جواب ندادن سریع تلفن یا باز نکردن مرتب درب منزل به فحش ناسزا بستیم و تفاهم را غریبه یافتیم. حوصله اش را سر بردیم. از او جدا شدیم. بچه ها را که دیگر میلی برای انتخاب بین ما و مادرشان را نداشتند و قصر 7 اطاقه را به یک آپارتمان کوچک ترجیح دادند از خود حدا کردیم و در کلاف خانواده خود سردرگم شدیم. بدون آنکه متوجه باشیم زندگی یک خانواده چهار نفری را که با یک قسط و یک ماشین اموراتش می گذشت به زندگی چهار خانواده یک نفری با چهار قسط خانه و چهار ماشین قسطی و چهار بیمه جداگانه تبدیل کردیم. تنها شدیم و در غصه فرو رفتیم. اگر غروب ها زیر نور چراغ زنبوری با سه نسل شام میخوردیم اکنون در غروب تنهائی چهار عضو خانواده خود را به چهارگوشه شهر پرانده بودیم تا هر یک به تنهائی زیر سوسوی نور تلویزیون پیتزای تازه رسیده را قورت دهند و از ترس تنهائی و عدم امنیت درب ها را قفل کنند. تنها شدیم و تنها ماندیم. تنهائی را تجربه کردیم و زجر کشیدیم. در شهر بدنبال آدم های تنها تر از خود گشتیم و از ترس تکرار تجربیات تلخ قبلی با آنان فقط هم اطاق شدیم. تعهد را که هیچوقت دوست نداشتیم به زباله دان تاریخ پرتاب کردیم. ناگهان آخر ماه فرا رسید و از انبوه قسط های فراوان وحشت کردیم و شب را تا صبح بیدار نشستیم.
فردا وقتی خبر اخراج خود را از محل کار خود دریافت کردیم همزمان بود با خبر سقوط سهام ها، ورشکستگی بانک ها، اعلام دزدی های کلان و هیچکدام حتی به اندازه نور ضعیف آن چراغ زنبوری حیاط خانه مادری مان نتوانست نه دلمان را خوش کند و نه کوچک ترین گرمائی به محفل شکسته خانواده ما بیاورد. از فردای آن روز گوش مان را به رادیوها چسباندیم و شاهد از بین رفتن حقوق های بازنشستگی خود شدیم و نزول ارزش ملک های متعددی را که دور خود جمع کرده ایم. فریاد مادر سرمایه داری جهان را شنیدیم که از همه فرزندان برومند خویش میخواست که دست در جیب های خالی خود کنند و باز هم با خرید بیشتر اقتصاد ورشکسته را هر چه زودتر نجات بخشند.
چند ماه اول را جدی نگرفتیم. روزها به دنبال کار رفتیم و شب ها به پاکت قسط های پرداخت نشده ذل زدیم. خبر مساعدی نشنیدیم. نگرانی خود را به ترس و ترس خود را به وحشت تبدیل کردیم و بالاخره از خود پرسیدیم: چگونه به اینجا رسیدیم؟
شب شده است! زیر نور مهتاب نشسته ایم و حسرت نور چراغ زنبوری را می خوریم و به صفائی که داشتیم می اندیشیم. جای پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را خالی می کنیم که نه سواد درست و حسابی داشتند و نه دنیا را گردیده بودند ولی پر بودند از قناعت، رضایت، صبر و حوصله. با همین داشته ها بود که سختی ها را می پذیرفتند و به آرامی زندگی شان را ادامه میدادند. شاید خاطره آنها- صداقت و قناعت آنان بتواند امروز دست ما را بگیرد و از این منجلاب نجات بخشد. شاید زمان آن رسیده است که به خود برگردیم و نگاهی دوباره کنیم به صفای خانواده در زیر چراغ زنبوری ها. قناعت آنان را از امروز به کار گیریم. باغچه حرص خود را شخم بزنیم و به آیش بسپاریم. فکر بیرون کشیدن گلیم خودمان از آب نتیجه ئی نداد به فکر بیرون کشیدن گلیم اجتماع خود باشیم. کمتر بخواهیم و کمی هم وقت مان را صرف باز کردن چشم ها و تجزیه و تحلیل مسائل کنیم.
خسته تان کردم. میدانم. حرفهایم اصلا شادی آور نبوده است. ببخشید.
باید بروید؟ دیر شده است؟ ولی .... من هنوز حرفهایم تمام نشده است. اگر باید بروید، بروید ولی قول بدهید که در حال فقل کردن درب به این حرفها هم در خلوت خود بیندیشید، شاید فرجی بشود.

No comments: