Friday, October 10, 2008

مقاله: آب در هاون

در همسایگی خانه ما، مردی زندگی می کند که دچار یک بیماری لاعلاج است. من سالهاست که شاهد روزانه بیماری وی می باشم و غصه میخورم که کاری از دستم بر نمی آید که برای رفع مشکل وی انجام دهم. اکنون پس از گذر سالها، بیماری او، هم مرا به خنده می اندازد و هم به فکر. امشب در زیر نور مهتاب میخواهم با نقل این داستان یا شما را به خنده بیندازم یا به فکر. شاید هم هر دو. بیماری وی در زبان فارسی "وسواس" نام دارد. او تحمل دیدن برگ خشک در حیاط جلو خانه را ندارد. هر روز قبل از رفتن به سرکار و هر عصر بمحض ورود به خانه یک بادبزن بزرگ برقی دست می گیرد و تمام برگهای خشک را از حیاط خود می راند. سالهای قبل، این عمل را حدود ساعت 11 شب انجام میداد و همه را از آرامش شبانه محروم می ساخت. این عمل مرا مجبور نمود که به وی گوشزد بنمایم و چون همسایه محجوب و خوبی بود و هست، پیشنهاد بنده را هم به خوشی پذیرفت و ساعت عمل را به حدود غروب تغییر داد. شما ممکن است فکر کنید که چه عیبی دارد، آدم تمیزی است و علاقمند به نظافت و پاگیزگی. بنده هم جواب خواهم داد که این کار میتواست هیچ عیبی نداشته باشد و خیلی هم علامت نظافت و پاکیزه گی باشد. منتهی یک اشکال بزرگ در این کار هست که این عمل را از مرز پاکیزه گی به دنیای بیماری عبور می دهد. مشکل در این است که ایشان برگهای خشک را فقط از حیاط خانه خود می راند و در خیابان تنها می گذارد.
مسلم است که با وزش کوچک ترین باد یا عبور یک ماشین از خیابان، دوباره برگها سر جای اول خود بر میگردند. بهمین دلیل وی باید عصرها هم همین کار را انجام دهد. اگر وی برگها را جمع می کرد حداقل تا یک هفته خیالش راحت می شد. اینست که میشود آن را بیماری لاعلاج شمرد. آنچه مرا به خنده می اندازد دیدن برگهای خشک است که هر روزه از حیاط ایشان به خیابان و از خیابان به حیاط ایشان نقل مکان می کنند. آنچه مرا به فکر می اندازد اینست که آیا ما هم به نوعی همین عمل را در سطح جامعه فرهنگی خود انجام میدهیم یا خیر؟ آیا برای خودمان حیاط کوچکی نساخته ایم که آنرا با وسواس نگهداری و محافظت می نمائیم و نام انجمن و گروه و هیئت و کانون و دفتر و بنیاد و موسسه را بر آن اطلاق می کنیم و با وقف کوشش های شبانه روزی خود فقط برگهای خشک را از حیاط خود بطرف حیاط دیگران می رانیم. گروهی معضل بزرگ جامعه را در نداشتن مرکزی برای ایرانیان می دانند، گروهی دیگر با مشکل باز نگه داشتن یک خانه کوچک در روزهای یکشنبه روبرو هستند. جمعی تنها راه حل مسائل دنیا را با نوشتن و پیچیدن نسخه
"خاک بر سر این و به به از آن"
میدانند و هیئتی هم راه نجات را در اشاعه لایه های لطیف هنرمی پندارند. آیا ارتباطی بین این ها لازم است؟ یا هر کس باید به تنهائی به فکر راندن برگهای خشک از جلوی خانه خود باشد؟
ما که درگیر با مسائل فرهنگی جامعه هستیم، آیا کوشش فراوان بکار می بریم تا برگهای خشک را از خیابان جمع کنیم یا فقط به فکر حیاط خانه خود هستیم؟ آیا فرهنگ شخصی خود را با فرهنگ جامعه اشتباه نگرفته ایم. به عناصر مهم تشکیل دهنده فرهنگ جامعه آشنا هستیم و به آنها احترام میگذاریم؟ آیا گاه به گاه از مردم نظر خواهی می نمائیم؟ به نظرات جمع احترام میگذاریم؟ یا خود را شخصا ولی فقیه شهر می دانیم؟ مصاحبه ئی میخواندم که با نویسنده ارجمند ایران آقای محمود دولت آبادی صورت گرفته بود. هر چند که موضوع کلی مصاحبه جائی در مجله پیک ندارد ولی مطالب بیان شده در مصاحبه را میتوان بعنوان نقل قول آورد و مورد تفکر قرار داد. ایشان معتقدند که همه روشنفکران و دلسوزان جامعه باید یک جائی، دست کم در یک قهوه خانه ئی کنار هم بنیشنند و با یکدیگر تبادل نظر و اندیشه نمایند. این عمل بطور یقین در خارج از کشور عملی خواهد بود. ایشان به نوعی منظورشان اینست که فقط در صورت تماس، حمایت و تبادل نظر است که گروههای مختلف فرهنگی شهر مجبور نخواهند بود که هر یک به تنهائی بادبزن برقی را بدست بگیرند و حیاط خود را تمیز نمایند. باید برای رسیدن به چنین هدفی بقول آقای دولت ابادی
"به جای کیش شخصیت، کیش مجموعه ئی که آن شخصیت را بوجود آورده است صاحب ابتکار عمل شود".
در غیر اینصورت
"احساس دلمرده گی میان اهل نظر بروز می کند و در جامعه ئی که اهل نظرش دلمرده شوند انتظار شکوفائی به صفر می رسد".
کم کم من دارم معتقد می شوم که زندگی ما در خارج از کشور علاوه بر تمام ناملایمات و مشکلاتی که بهمراه داشته است، موقعیت بسیار مناسبی برای تفکر و اندیشه بوده است. تفکر در مورد مسائلی که جامعه ایران اجازه آن را به این ساده گی نمی داده است. زندگی در خارج از کشور، دست یابی به کلیه کتب و مدارک متفاوت تاریخی، اجتماعی و سیاسی را بسیار سهل و آسان نموده است. شاید ما فرصت استفاده از این موقعیت را به خود نداده ایم.
تجربه نشان داده است که جمع قلیلی از ایرانیان حاضرند با اعطای وقت، انرژی و حتی سرمایه خود به روند تجمع در حول و حوش مسائل انسانی کمک نمایند.بقول یکی از عزیزانم که چه درست میگفت:
" در این شهر پنجاه یا شصت نفری هستند که در همه فعالیت ها شرکت می کنند. شعر و موسیقی را دوست دارند، در سمینارها و جلسات سخنرانی همین گروه همیشه در صحنه حاضرند، فیلم ها و نمایش ها و کنسرت ها را حمایت می کنند، برای حمایت از این جمعیت ها از بار کشیدن و خرید بلیط و ابراز نظر مضایقه ندارند."
ارگانهای فرهنگی اگر در مسیر درست خود حرکت نمایند بایستی برای اینکه این گروه 60- 50 نفری به جمع بزرگتر و صدای قوی تر و هویت دیدنی تر و اثر بیشتر در جامعه خارج از کشور تبدیل شوند به فکر چاره باشند. اگر تا امروز پس از گذر تقریبا سی سال هنوز این همگونی و اتحاد و همکاری انجام نشده است باید مساله "فرهنگ" را به زیر ذره بین قوی تری گذاشت و حتی راه بران جامعه فرهنگی را با دقت بیشتری مورد مطالعه قرار داد. اشکال بطور قطع یا در هدف است یا در وسیله. اگر در "هدف" اشکال داریم که باید پیدا کنیم که این اشکال در وجود شخص ما است یا جامعه ما تعریف متفاوتی از "هدف" دارد و ما تعریف متفاوت تری از آن را دنبال می کنیم؟ آیا هدف جامعه نگهداری از ارزش های فرهنگی است یا حل شدن در فرهنگ جدیدی که به "فرهنگ انسانی" میتواند خطاب شود، فرهنگی که بسیار فراتر از فرهنگ ایرانی است؟ و اگر در هدف مشابه ایم و در وسیله اشکال داریم که کار بسیار سهل تر خواهد بود. کمی دقت نظر می خواهد و تغییرات جزئی که وسیله را تغییر دهیم. گاه در بحث ها می شنویم که یهودیان برای نگهداری از ارزش های خود این چنین کردند و اعراب آن چنان نمودند، اروپائیان به این ترتیب پیشرفت کردند و آمریکائیان به آن ترتیب گوی سبقت را ربودند. آقای دولت آبادی در این رابطه جمله زیبائی دارد که می گوید:
"به شما توصیه می کنم که خودمان را با آنها مقایسه نکینم. ما فقط با خودمان قابل مقایسه هستیم و روشنفکری خودمان را باید بشناسیم. روشنفکری ما از دل روحانیت بیرون آمده است، همانطور که روشنفکری اروپا هم از دل روحانیت بیرون آمده، منتهی با یک تقدم سیصد ساله"
و در پایان نتیجه می گیرد که
"روشنفکران را باید به واقع بینی دعوت کرد. ما بدنبال آرمان شهر نیستیم، دوره دوره ی برنده شدن در عرصه دمکراسی شد و هست".
امیدوارم که خلوت زیر نور مهتاب ما را از یک طرف به خود و از طرف دیگر به یکدیگر نزدیک تر نماید. این بحث را در مثالهای گوناگون میتوان ادامه داد. حتما هم گوینده آن من نباید باشم، شما هم اگر در این زمینه مطلبی دارید بفرسیتد. این صفحه، صفحه خلوص نیت است و حرفهای خالصانه. باید بتوانیم حداقل سهم خود را از آزادی در یک صفحه تجربه کنیم. ما همیشه می توانیم مثل همسایه محجوب ما فقط حیاط خانه خود را تمیز کنیم و یک بار هم نپرسیم که مسئول تمیز کردن خیابان کیست؟ دوستی داشتم که در سالهای دانشکده در مسابقه داستان نویسی شرکت کرده بود و مقام اول را نیز بدست آورده بود. عنوان دردناک داستان وی را هیچگاه فراموش نمی کنم "کوهها با هم اند و تنهایند، همچو ما با همان تنهایان". در این آخر شب، اجازه بدهید جمله ئی را بنویسم و شب بخیر بگویم. بنظر من، ایده باز کردن محیط بحث و تبادل نظر در امور فرهنگی ایده بدی نیست. این "باز شدن فضا" را باید ترغیب کرد بشرط آنکه به شکستن شیشه های دوستی و آتش زدن روابط و پائین کشیدن کرکره ها نیانجامد که عاقبت خوبی نخواهد داشت
.

No comments: