Friday, October 10, 2008

مقاله: در میان دو فصل

در میان دو فصل

زمستانها را هیچگاه دوست نداشتم. بخصوص غروب های غمزده شان را. غروب زمستان که می رسید، بار غمی را روی شانه هایم احساس میکردم. دلم به شدت میگرفت. آنوقت ها نوجوان بودم و هنوز به قول سپهری "لحن آب و زمین را" خوب نمی فهمیدم. هوا در غروب زمستانی گزنده و آزار دهنده بود. آسمان دل پری داشت و چهره اش بسیار برافروخته می شد. باد، شلاق سوزانش را بر گرده عریان درختان میکوفت و شاخه های خواب آلود را به اجبار به تعظیم وادار میکرد. آنها به گناه برهنگی چاره ای جز تحسین اقتدار باد را نداشتند.

در غروب زمستانی، شهر چه آسان در سکوت غمگین خود فرو میرفت! همسایه ها چه زود در اطاقهای کم نور خانه هاشان چمباتمه می زدند و کوچه ها را به دست باد سوزان و رویای سردرگم پسرک جوان همسایه می سپردند!

سکوت، زودتر از هر جای دیگری به خانه ما قدم میگذارد.
مادر، جا نماز نخ دوزی شده اش را پهن می کرد، چادرسفید خال خالی اش را به سر می انداخت و به جرم گناهان مرتکب نشده اش به نماز می ایستاد و ساعت ها استغفار می طلبید. خواهرها، رختخوابهای انبوه خانه را از لای چادر شب ها بیرون می کشیدند و آنها را برای گرم شدن از اولین ساعات غروب پهن می کردند. سپس، با تکه پارچه های وامانده از خیاطی شان لای درزهای بی شمار پنجره ها و درها را می گرفتند تا سرمای مزاحم راهی برای ورود به اطاقها را نداشته باشد.
پدر، بسیار زحمتکش بود و تا دیروقت کار می کرد.
من، در خانه بیحوصله و تنها می شدم.
از سر اجبار، با پوشیدن پوتین های سنگین ام، به کوچه می زدم تا تنهائی ام را در غروب کوچه های خلوت و غمناک محله مان، با تیپا زدن به تکه سنگ کوچکی آغاز کنم.
سنگ، همدم من میشد، از من دریپ می خورد و گاهگاهی با اصابت به تیرک چراغ، شادی گل زدن را به من ارمغان میداشت. رفت و آمد به ندرت انجام می گرفت و بیشتر مختص مردانی میشد که با پاکت ها و دستمال های گره خورده و بسته شده از کار روز بر میگشتند. آنها با عجله راه میرفتند تا خود را به درون اطاقهای گرم خانه ها برسانند و سوز سرما را در کوچه ها تنها بگذارند.
مظاهر تمدن و تکنولوژی هنوز به ما نرسیده بودند. برق به اندازه کافی وجود نداشت. تیرهای چراغ برق تک و توک روشن میشدند. نور ضعیف آنها گاه و بیگاه میدان بزرگ و خاکی ما را خال کوبی می کرد.

من، در سکوت، به آرامی راه میافتادم و خود را به دنبال جواب سئوالاتی که هنوز در ذهنم واضح نشده بودند میفرستادم:
زندگی کجا رفته است؟
چرا همه چیز یخ زده است؟
دلگیری من از چه ناشی میشود؟
آینده، کی آغاز می شود؟
نکند که بی خبر بیاید و بگذرد؟
با این افکار چندین بار طول میدان بزرگ خاکی مان را می پیمودم.
به غرب می نگریستم و به سحر و جادوی تیرهای بلند و سر به فلک کشیده بی سیم نجف آباد با آن چراغ های قرمزشان خیره می ماندم.
نگاهم را به شرق برمیگرداندم و سوسوی ضعیف چراغهای تهران پارس را با کنجکاوی بسیاری مینگریستم. آیا در کوچه های مردم تهران پارس هم، که از ما نو و نوارتر بودند، غروب ها غمگین است؟
در شمال هیبت قله های سر به فلک کشیده البرز با تن پوش یکپارچه سفیدشان را می دیدم که چون الماس در سیاهی آسمان می درخشیدند. این قله های بلند دیوار محافظت مایند یا حصار جدائی ما؟
گاه نیز خود را به چهار راه بزرگ پشت میدان خاکی مان میرساندم و یک سره به طرف نور چراغ زنبوری کشیده میشدم و با ولع، شیرینی لبوی گرم را در دهان یخ بسته ام مزمزه می کردم. زمانی هم سوز سرما به یکباره آرام می گرفت و ریزش دانه های برف با آن اشکال جادوئی شان آغاز میشد. دیگر جائی برای در کوچه ماندن و پرسه زدن باقی نمی ماند. به ناچار به خانه میرفتم و با دل تنگیم در زیر رختخواب های گرم شده گم می شدم. به فردا فکر میکردم و حجم برف هائی را که باید از بام خانه مان بروبم.
فردا، چه زود می رسید و فرداهای دیگر نیز و هر یک با خود غروب غم انگیز مخصوص خود را می آورد.
زمستان فصل غم زده ئی بود! ولی بی انتها نبود.
در پرسه زدن های بعدی کم کم احساس می کردم که سرما، دیگر آن سوز همیشگی را ندارد. آسمان دیگر یک پارچه سفید نیست. ابرهای بازیگوش ماه زیبای آسمان را به بازی می گیرند و دست به سر می کنند.
سکوت غریب کوچه ها را موسیقی چکیدن قطرات آب از سر ناودانها به طرز زیبائی در هم می ریزد. برف، جای خود را به باران می سپارد و شستشوی شاخه های عریان آغاز می شود.
آرام آرام، پرده های کلفت پنجره ها به کنار می روند و پلک پنجره ها خیس و عرق کرده باز می شوند.
حتما باید خبر خوشی در راه باشد که زندگی دارد به آرامی تلاش خود را به سمت و سوی امید و حرکت می کشاند
از آن پس، رنگ کوچه ها در غروب سیاه و غمزده نبود – رفت و آمد بیشتر به چشم میخورد. مردان همسایه با دست های پرتری به خانه می آمدند. راه رفتن ها تند و با عجله نبود. فرصت دیدار و سلام و احوالپرسی با صدای خوش ناودان ها گره میخورد که با اشک شوق خویش جوی ها را برای رسیدن میهمان تازه شستشو میدادند و پاکیزه میکردند. بی اختیار چشمم به سوی شاخه ها میرفت تا چشمان خواب آلوده و نیمه بازشان را بنگرم و مژدگانی رسیدن طراوتی را که در راه است بگیرم.
روزها نیز جان بیشتری میگرفتند، طبیعت شستن و رفتن را آغاز میکرد و من را با بچه های محل به بیابان های اطراف میکشاند تا لذت جمع آوری بوته و چیدن پونه را تجربه کنیم.
از دهان پر چشمه ها
از نعره رودها
از سرود جوی ها
از بازی باد با شقایق ها
از پچ پچ پرندگان
از بازی ابرها و خنده خورشید، می فهمیدم که خبر را حقیقتی است و لطافت در راه است. به یکباره خنده فراموش شده برلبانم نقش می بست و شوق سراپای وجودم را فرامیگرفت. بخصوص وقتی که خانه تکانی آغاز میشد و فرصتی میداد تا دخترهای زیبای همسایه، به بهانه پاک کردن پنجره ها و تکاندن گلیم ها سری به کوچه ها بزنند و با پیراهن های گل و منگولی شان، پوست زیبا و دست نخورده شان و خنده های خوش فراموش نشدنیشان رنگ شادی را در کوچه ها بپاشند.
یکباره نوای شاد حاجی فیروز از پیچ کوچه به گوش میرسید و کوچه ها رنگ بهار می گرفت. مغازه دارها با قرار دادن ماهی های قرمز کوچک در تنگ های آب پشت ویترین هایشان مهر عید را می زدند و بوی خوش سمنو همراه با فریاد "آی بنفشه، آی بنفشه" به آمدن بهار رسمیت می بخشیدند. سبزه های روئیده از کاه گل های بام خانه ها و جرز دیوارها نیز شادی خود را از آمادن بهار بیان می داشتند. شادی در همه جا چون دل من آشیان می گرفت و زندگی با طراوت از سرگرفته می شد. تجربه سالهای نوجوانی بود که من بهار را عاشق شدم و همیشه در این عشق و پیوند پایدار ماندم. امروز که آینده آن نوجوانی دیرگاهی است که فرا رسیده است همچنان در حول و حوش فهم "لحن آب و زمین" گشت می زنم و از خود می پرسم که چگونه میشود لطافت و تازه گی بهار را از زمین آموخت و در درون خود به ودیعه گذاشت تا غروب های سرد زمستان گاه و بیگاه خاطره را با آن رنگ حیات زد؟
چگونه میتوان همراه و هم نوا با باد بهاری، نسیم اندیشه را به باغچه ذهن میهمان کرد تا شاخه های تفکر را با شکوفه های دانش و آگاهی به بهاری جاودان میهمان نمود؟
بهارتان خجسته باد







No comments: